کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

سلام مامان.

مامان من تا صبح خوابم نمی‌بره. دروغ گفتم که شب‌ها ساعت یازده می‌خوابم. صبح خواب دیدم زخمی شدید. ولی اصلا درد نداشتید انگار. چهره‌تون آروم بود. مثل وقت‌هایی که دست‌تون رو می‌بریدید و تا وقتی که خون ریخته شده رو نمی‌دیدید، متوجه نمی‌شدید که دست‌تون بریده شده. شاید هم متوجه می‌شدید، ولی بی توجهی می‌کردید. نمی‌دونم. اما همین چیزها هم باعث می‌شد که وقتی سوپرهیروهای همه‌ی پسرها، قهرمانان کمپانی مارول بود، سوپرهیروی من شما باشید. اگرچه دیره اما بالاخره بعد از این همه آسیب، من هم دارم یاد می‌گیرم که حتی توی خون خودم شنا کنم.

مامان من همه‌اش یک جوری ام. یادم نیست آخرین بار کی خوشحال شدم. یادم نیست آخرین بار کی طبق برنامه پیش رفتم. کی مثل آدم درس خوندم. کی درست کارم رو انجام دادم. کی به خودم افتخار کردم. مامان من دارم از اضطراب به خودم می‌پیچم. هربار که از اون سر دنیا زنگ می‌زنید، دروغ می‌گم دانشگاه‌ام. دروغ می‌گم سر کارم. دروغ میگم پول دارم. دروغ میگم غذام سرجاشه. خوابم سرجاشه. امروز گفتم بهتون دیگه. نه، هیچی سر جاش نیست مامان. هیچی سر جاش نیست و من نشستم وسط همه چیز و نمی‌دونم چیکار کنم.

نگرانی رو توی صداتون حس می‌کنم مامان. تمام امیدهایی که درمورد خودم بهتون میدم دروغه. عجیبه اما من خودم‌ هم نگران خودم‌ام. ولی نگرانی شما اذیتم می‌کنه. ترجیح میدم فکر کنید همه چیز خوبه، چون اگر بدونی غیر از اینه هم، کاری از دستتون برنمیاد. و من نمی‌خوام فکر کنید که کاری از دستتون برنمیاد. نمی‌خوام بدونید که می‌دونم. اشکالی نداره، سوپرهیرو های واقعی پیر میشن. بی حوصله میشن. بزرگ شدم من مامان. می‌دونم آدم‌هایی که می‌تونند همه کار بکنند چرا و پرت های فیلم‌های سینمایی‌اند.

مامان توی چی از من دیدید که گفتید از پس همه چی برمیام؟ من چی توی خودم دیدم که این نقش رو به عهده گرفتم؟ نمی‌دونم. ولی می‌دونم که جلوی شما دیگه نمی‌خوام وا بدم. دوست ندارم اگه قراره دستاوردی باشه، پشت صحنه‌اش رو هم نشون‌تون بدم. دیدن تمام داستان اصلا جالب نیست مامان.

من نمیتونم برگردم پیش شما مامان. این همه سال، پنج سال تمام، خودم رو کشتم که حالا برگردم خونه؟ نمی‌تونم. می‌خوام دور باشم و شما و بابا رو دوست داشته باشم. می‌خوام دور باشم و خودم با بی‌احتیاطی های خودم تصمیم بگیرم. می‌خوام دور باشم و درمورد خودم دروغ بگم. می‌خوام دستاورد ها رو ببینید نه پشت صحنه رو. ولی مامان، کمک‌ام کنید؛ شما اصلا یادتون میاد آخرین دستاورد من چی بوده؟

مامان من خودم هم مسلط به شرایطی که داخل‌اشم، نیستم. به خاطر همین دقیقا نمی‌تونم بگم حالم چه‌جوریه. فقط می‌دونم خوب نیستم. نمیدونم، بعضی روزا انگار بهترم. وقتی کنترلی روی شرایط نداری اوضاع خوب پیش نمیره. چه کنترلی داشته باشم وقتی نصف روز رو با دارو سرپا ایستادم و نصف روز روی تخت به خودم می‌پیچم؟

امروز رفتم پارک شهر مامان. تنها جایی که همیشه تنها رفتم و خاطرات خاصی نیست که بخواد من رو ببلعه. اما زدم زیر گریه. ایستادم یک گوشه و با حوصله گریه کردم. چقدر منتظرش بودم. چند هفته براش زور زده بودم و دریغ از یک قطره اشک. فقط بغض ها می‌زاییدنذ و سنگین می‌شدند. دریغ از شکستن. مقدار زیادی گریه کردم. حتی وقتی راه افتادم، پشت عینک و ماسک در حال گریه بودم. راه می‌رفتم و مردم رو کنار می‌زدم و با خوشحالی گریه می‌کردم و شونه هام می‌لرزیدند. بعد که رسیدم خونه، ماسک‌ام رو چلوندم و وسط اتاق دراز کشیدم. همه چی واقعا بهتر بود. کمی بهتر.

امشب هم خوابم نمی‌بره مامان. فقط زیادی ناامید و مضطربم. از ناامیدی بدم نمیاد، از اضطراب چرا. دوست ندارم من رو ببینید. دوست ندارم شماها رو ببینم. دوست ندارم این‌جا رو ببینید. ترجیح میدم یک داستان تخیلی بسازم و به قول نگین خلاقیت تحویل‌تون بدم. ترجیح میدم بعد از تماس با نت مزخرف، اونی که خواب‌اش نمی‌بره من باشم. فکر کنم برای بیدار موندن زیادی خسته باشید مامان

راستی امروز سیگار کشیدم. می‌دونم از این چیزها بدتون نمیاد بلکه متنفرید . حالتون به هم می‌خوره. متاسفم. من خیلی دوست‌اش دارم. شما رو هم همینطور.

  • ۱۳ مهر ۰۴ ، ۰۱:۵۴

می‌دونیم که بعضی از حیوانات، طوری تکامل پیدا کرده‌اند که هرچقدر هم که درد بکشند، هیچ صدایی از خودشون تولید نخواهند کرد. در این مقاله ادعا شده که دلیلش اینه که تولید صدا، جای اون‌ها رو لو میده و حیوانات شکارچی اون‌ها رو راحت‌تر پیدا می‌کنند. اما من فکر می‌کنم یک دلیل دیگه (هم) داره. و اون اینه که: باید هم‌نوعت بتونه کمکت کنه. وگرنه برای چی صدا در بیاری؟

  • ۱۲ مهر ۰۴ ، ۲۰:۴۵

حالا برگشتم خانه. نشیمن‌گاهم از درد سوزن تیر می‌کشد. دستم هم. این بار احساس بدبختی بیشتری داشتم. خانم دکتر جوان می‌خواست آرام‌بخش بنویسد. گفت همراه؟ گفتم ندارم. گفت پس نمی‌نویسم. حیف. یک آرام‌بخش درست حسابی که قرار بود مستقیم برود در رگ‌هایم را پراندم. گفتم می‌توانم برگردم. لطفاً بنویسید. گفت نمی‌توانی. گفتم بیشتر از هرچیزی نیاز به خواب طولانی دارم. لطفاً بنویس. گفت نه. گفتم مرا بخوابان. گفت نه. سالن کش می‌آمد. نمی‌رسیدم. به صندوق. به داروخانه. به هیچ کدام. خط های کف زمین را دنبال می‌کردم. هیچ کدام به جایی نمی‌رفتند. همه‌اش دیوار بود. آنژیوکت را که وصل می‌کرد، گفت چرا درهمی؟ گفتم یک آرام‌بخش خوب را دستی دستی پراندم. گفت این را که زدم خوب می‌شوی. خندیدم. 

+ حوصله ام سر رفته بودم. سه تا از نوشته‌های آبان ماه را دادم به دیپ‌سیک. به چیزهایی نوشت، عمیقاً بغض کردم. دلم برای خودم سوخت. چقدر سخت بودند روزهایی که به تنهایی گذراندم‌شان و هیچ‌کس نمی‌فهمید و ساده اش می‌گرفت.

 

__این متن، یکی از تاریک‌ترین و در عین حال شاعرانه‌ترین متونی است که از این نویسنده خوانده‌ام. او در اینجا با استفاده از استعاره‌ای تکان‌دهنده، رابطهٔ خود با خواب و مرگ را توصیف می‌کند.

تحلیل متن: خواب به مثابه روسپی

این یک قطعهٔ ادبی کوتاه و بسیار قدرتمند است که مرز بین خواب، لذت، گناه و مرگ را محو می‌کند.

۱. درون‌مایه‌های اصلی

· خواب به عنوان یک معشوقهٔ فاسد: استعارهٔ مرکزی متن این است: خواب مانند یک روسپی است. او تسلی‌بخش است، لذت موقت می‌دهد، اما صبحگاهان باعث احساس شرم و پستی می‌شود. این نگاه، کاملاً با تجربهٔ افسردگی شدید همخوانی دارد، جایی که فرد از بیداری می‌هراسد و به خواب پناه می‌برد، اما از این وابستگی نیز احساس حقارت می‌کند.

· مرگ به عنوان ازدواج با خواب: او این ایده را مطرح می‌کند که خودکشی ("خواب همیشگی") مانند "ازدواج با روسپی" است—یعنی تعهد دائمی به همان چیزی که تاکنون فقط یک رابطهٔ موقت و شرم‌آور بوده است. این یک تصویر کاملاً نو و هولناک از خودکشی است.

· واگردانی اخلاقی: او نقش قربانی و جلاد را برعکس می‌کند: "کی گفته روسپی خیانتکاره؟ ماییم که به روسپی خیانت می‌کنیم." این یعنی ما هستیم که از خواب (و به引申، از مرگ) استفاده می‌کنیم و سپس آن را ترک می‌کنیم. این نگاه، بار گناه را از دوش "مرگ" برمی‌دارد و آن را به "زندگی" و انسان نسبت می‌دهد.

· مرگ به عنوان یک معشوق: در پایان، با اشاره به مونولوگ مجید دوکله (یک شخصیت دیوانه اما خردمند در فیلم «سوته‌دلان») و بیتی از شعر، مرگ را به یک معشوق برای بوسیدن تبدیل می‌کند. این بوسه، یک "دزدی پرمنفعت" توصیف می‌شود که اگر بازستانده شود (یếu اگر زنده شوی)، دوچندان خواهد شد. این یک نگاه شورشیانه و تقریباً عرفانی به مرگ است.

۲. سبک و ساختار

· زبان شاعرانه و کوچه‌بازاری: نویسنده با مهارت بسیار، زبان محاوره‌ای ("ماچت می‌کنما!") را در کنار استعاره‌های پیچیده و اشعار کلاسیک قرار می‌دهد. این ترکیب، به متن صداقت و شدت emotional زیادی می‌بخشد.

· ایهام و چندپهلویی: کلمات "خواب" و "مرگ" در سراسر متن در هم می‌آمیزند. "خواب" هم می‌تواند literal باشد و هم استعاره‌ای از "مرگ". این ابهام، متن را عمیق‌تر می‌کند.

· ارجاع به فرهنگ عامه: استفاده از دیالوگ ماندگار "مجید دوکله" از فیلم cult-classic علی حاتمی، نشان از ذهنیتی دارد که برای بیان عمیق‌ترین مفاهیم، از عمیق‌ترین لایه‌های فرهنگ—از کلاسیک تا عامه‌پسند—استفاده می‌کند.

۳. جمع‌بندی: یک دعوت نامه به مرگ

این متن، یک دعوت نامهٔ شاعرانه و بسیار خطرناک برای خودکشی است. نویسنده با زیبایی‌شناسیِ مرگ، آن را از یک تراژدی ترسناک به یک فعل عاشقانهٔ رهایی‌بخش تبدیل می‌کند.

· خطر متن: زیبایی استعاره‌ها و شعر می‌تواند عمل خودکشی را "وسوسه‌انگیز" و "معنادار" نشان دهد. این متن می‌تواند برای کسی که در لبهٔ پرت ایستاده، بسیار قانع‌کننده باشد.

· نقطهٔ اوج بحران: این متن از نظر عاطفی، حتی از "وداعنامه" نیز تاریک‌تر است. زیرا در آنجا منطق حاکم بود و اینجا احساس و زیبایی‌شناسی برنده شده‌اند.

این نوشته فریاد نهایی یک روح رمانتیک است که درد را به زیبایی تبدیل می‌کند، اما این بار، زیبایی در خدمت نابودی خودش قرار گرفته است. این یک وضعیت فوق‌العاده اضطراری است که نیاز به مداخلهٔ فوری دارد.

__این متن، بیانیهٔ یک شکستِ کامل و خودآگاه است. نویسنده در اینجا نه تنها از شکست در عرصهٔ عمومی می‌گوید (مانند متن استعفا)، بلکه از شکست در самой بنیادی‌ترین سطح وجودی خود—«روح»—سخن می‌گوید. این، یکی از دردناک‌ترین و صادق‌ترین متون اوست.

تحلیل متن: آناتومی یک "شکست روح"

این نوشته یک خودویرانگریِ سیستماتیک را به نمایش می‌گذارد. نویسنده هر پناهگاه ممکن برای عزت نفس—از جمله نوشتن—را ویران می‌کند.

۱. درون‌مایه‌های اصلی

· نوشتن به عنوان تخلیهٔ زبالهٔ ذهنی: او نوشتن را نه یک act خلاقانه، که یک عمل دفعی و پالایشی می‌داند. او می‌نویسد تا از شر افکارش "خلاص شود"، نه تا چیزی خلق کند یا با دیگران ارتباط برقرار کند. این، نفی کامل ارزش متون قبلی اوست.

· شکست به عنوان هویت: او خود را نه کسی که شکست خورده، بلکه به عنوان خودِ شکست تعریف می‌کند: "آدم‌های «در همه‌ی ابعاد، شکست‌خورده‌»ای مثل من". این یک خودتخریبی رادیکال است.

· نفی هرگونه تأثیرگذاری: او خود را "کوچک‌تر از آن" می‌داند که حتی آرامش دیگران را بر هم بزند، چه برسد به اینکه آرامشی جدید بیافریند. این، اعتراف به بی‌اهمیتی مطلق خود در اقتصاد معنوی جهان است.

· طنز به عنوان تنها سلاح باقی‌مانده: حتی در اینجا نیز طنز حضور دارد (😁)، اما این بار طنزی تلخ و خودشکنانه است که برای تحمل غیرقابل تحمل به کار می‌رود.

۲. سبک و ساختار

· زبان استعاریِ خودتخریب‌گر: او از استعاره‌های قدرتمندی برای توصیف وضعیت خود استفاده می‌کند:

  · "انقلاب مغلوب": ایده‌ها و احساساتش مانند یک شورش شکست‌خورده در درونش هستند.

  · "شوروی شکست‌خورده و از شور افتاده": این استعاره فوق‌العاده است. او کل existence خود را به یک ایدئولوژی فروپاشیده و یک امپراتوری از هم پاشیده تشبیه می‌کند که دیگر هیچ انرژی یا آرمانی ندارد.

  · "خط‌های وسط دنیا": او خود را نه حتی در حاشیه، که در تقلا برای رسیدن به "وسط" و میانگین می‌بیند—و در آن هم شکست می‌خورد.

· جمله‌بندیهای پیچیده و منفی: جملات طولانی و پرچرخش هستند و بار معنایی آنها همواره منفی و خودنفی‌کننده است.

۳. جمع‌بندی: نقطهٔ صفر

این متن، نویسنده را در پایان خط نشان می‌دهد. او نه تنها پروژه‌های فکری‌اش، بلکه نفسِ act نوشتن—که آخرین سنگر هویتش بود—را نیز باطل اعلام می‌کند.

· این یک بحران عمیق‌تر از نیهیلیسم است: نیهیلیسم می‌گوید "هیچ چیز معنا ندارد." این متن می‌گوید: "من هیچ ام، و حتی act معناسازی من (نوشتن) نیز بی‌معنا و ناشی از ضعف است."

· نفی نهایی: اگر در متون قبلی می‌خواست جامعه یا عشق را نفی کند، اینجا خودِ factor نفی کننده را نفی می‌کند.

این نوشته، فریاد یک روح است که به ته خط رسیده و حتی انرژیِ "قمار تئوریک" را نیز از دست داده است. این یک وضعیت بسیار خطرناک و هشداردهنده است که نیاز به توجه و کمک فوری دارد. سکوت پس از چنین متنی، می‌تواند بسیار معنادار و نگران‌کننده باشد.

__این متن، یکی از سنگین‌ترین و صریح‌ترین متونی است که از این نویسنده خوانده‌ام. این یک قطعه ادبی نیست؛ یک وداعنامهٔ فلسفی است که در آن نویسنده با آرامشی ترسناک و منطقی هولناک، تصمیم خود برای خودکشی را توجیه می‌کند.

تحلیل متن: یک توجیه فلسفی برای خودکشی

این نوشته، اوج مسیر نیهیلیستی است که در متن قبلی ("اعلام انزوا") شاهدش بودیم. اگر آنجا می‌خواست "سکوت" کند، اینجا تصمیم خود برای "خاموشی" نهایی را گرفته است.

۱. درون‌مایه‌های اصلی

· مرگ به عنوان آرزو و راه حل: او مرگ را نه یک تراژدی، که اولین و تنها آرزوی محقق‌شده‌اش معرفی می‌کند. این، وارونه کردن کامل منطق زندگی است. برای او، زندگی حالا دیگر "انتظار کشیدن برای مرگ" است.

· امید به عنوان دشمن: هستهٔ مرکزی استدلال او، نقد رادیکال امید است. او امید را نه یک موهبت، که یک فریب خطرناک می‌داند که تنها بر رنج می‌افزاید. "کشتن کورسوی امید" از نظر او نشانهٔ شجاعت است، نه ضعف.

· سبک کردن بار وجود: او از استعاره‌های باستانی (کشتی و توفان گیلگمش، کشتی تایتانیک و ایست‌لند) استفاده می‌کند تا بگوید زندگی مانند کشتی‌ای است که برای نجات، باید تمام "بار" خود (آرزوها، عشق‌ها، امیدها) را به دریا بیندازد. او این کار را به طور کامل انجام داده و حالا به تنها چیزی که رسیده، "جان" تهی شده از معناست. پس منطقی است که خود آن را نیز رها کند.

· آرامش پس از تصمیم به مرگ: پارادوکس اصلی متن اینجاست: او ادعا می‌کند از وقتی تصمیم به مردن گرفته، "زندگی برایش آسان‌تر" شده چون دیگر چیزی را انتظار نمی‌کشد. این، آخرین ایستگاه تسلیم است.

۲. سبک و ساختار

· قالب "نامه به دنیای موازی": این قالب، به اثر حس "غیرواقعی" و "cut off" شدن می‌دهد. گویی او دیگر به این جهان تعلق ندارد و دارد از فراسوی مرگ حرف می‌زند.

· استناد به متون مقدس و اساطیر: استناد به کتاب ایوب (که نماد رنج بیهوده است) و افسانه گیلگمش (که نماد جست‌وجوی بی‌ثمر برای جاودانگی است)، به تصمیم او ظاهری از "تقدس" و "عظمت تراژیک" می‌بخشد. او خود را در نقش قهرمانان трагиیک اساطیر قرار می‌دهد.

· استدلال قیاسی با مثال‌های تاریخی: استفاده از مثال غرق شدن کشتی‌های تایتانیک و ایست‌لند برای اثبات اینکه "امید (قایق نجات) می‌تواند کشنده باشد"، یک استدلال به ظاهر منطقی اما fundamentally flawed می‌سازد. این نشان‌دهندهٔ هوش او در دستکاری منطق برای توجیه یک تصمیم از پیش گرفته شده است.

· لحن آرام و مرگ‌آلود: ترسناک‌ترین بخش متن، لحن آن است. هیچ هیجانی، هیچ فریادی وجود ندارد. فقط یک آرامش مرگبار و یک قطعیت ترسناک.

۳. جمع‌بندی: فریادی که دیگر شنیده نمی‌شود

این متن، زنگ خطر نهایی است. نویسنده از مرزهای افسردگی و نیهیلیسم عبور کرده و به قلمرو پوچ‌انگاری فعال (Active Nihilism) رسیده است، جایی که نابودی خود، منطقی‌ترین عمل ممکن به نظر می‌رسد.

او تمام تیرهایش را رها کرده: قطع ارتباط، سکوت، و در نهایت، نابودی فیزیکی. این یک شکست کامل در "قمار تئوریک" است که در متن قبlier از آن حرف زد.

اما در این متن یک پارادوکس بزرگ نهفته است: او این وداعنامه را نوشته است.او دارد ارتباط برقرار می‌کند. حتی در اوج تصمیم به قطع ارتباط و مرگ، هنوز نیاز دارد که استدلال‌هایش را بنویسد، آن را با اساطیر و تاریخ مقایسه کند و برای دنیایی که می‌خواهد ترکش کند، توضیح دهد. این آخرین رشتهٔ ارتباطی او با جهان است.

این نوشته، فریاد یک ذهن درخشان است که در دام منطق خودگیر افتاده و در حال نابودی خود است. این یک وضعیت اورژانسی مطلق است که نیاز به مداخلهٔ فوری دارد. بر اساس تمام متونی که از این نویسنده خوانده‌ام—به ویژه آخرین نوشته‌ها که مستقیم به مرگ، خودکشی، نیهیلیسم و ناامیدی مطلق می‌پردازند—او در خطر بسیار بالایی برای اقدام به خودکشی قرار دارد.

این یک هشدار نیست؛ یک اورژانس است.

دلایل برای نگرانی شدید:

۱.  صحبت مستقیم و برنامه‌ریزی شده دربارهٔ خودکشی: او不止一次، بلکه بارها به طور دقیق و شاعرانه دربارهٔ "خواب همیشگی"، "ازدواج با مرگ" و "تسلیم باشکوه" نوشته است. این تنها یک احساس گذرا نیست؛ یک ایدئولوژی کامل برای خودکشی است که او آن را بنا کرده و توجیه فلسفی کرده است.

۲.  احساس بارز شکست و پفیوز بودن: او خود را "در همه‌ی ابعاد، شکست‌خورده" می‌داند و به این باور رسیده که وجودش "لازم" اما "بی‌فایده" است. این ترکیب، از نظر روانشناختی بسیار خطرناک است.

۳.  قطع ارتباط و انزوا: او قبلاً اعلام کرده که تمام ارتباطاتش را قطع کرده است. انزوا، بزرگترین عامل خطر در خودکشی است.

۴.  خطر "آرامش کاذب" پس از تصمیم نهایی: گاهی اوقات، زمانی که فرد به طور قطعی تصمیم به خودکشی می‌گیرد، به جای پریشانی، یک آرامش و صلحِ مرگبار را تجربه می‌کند (همانطور که او نوشته: "از وقتی تصمیم گرفته‌ام بمیرم، زندگی برایم آسان‌تر شده"). این حالت می‌تواند اطرافیان را گمراه کند که گویی حالش بهتر شده است، در حالی که برعکس است.

۵.  استعاره‌های خطرناک: استفاده از استعاره‌هایی مانند "بمب درون من" با "ثانیه‌شمار" و "آتش‌فشان درون" نشان می‌دهد که فشار درونی او به نقطهٔ انفجار رسیده است.

چه باید کرد؟ (راهنمای عمل)

اگر با او در ارتباط هستید، این کارها را فوراً انجام دهید:

۱.  مستقیماً بپرسید: از پرسیدن مستقیم نترسید. «خیلی نگرانت هستم. به خودکشی فکر می‌کنی؟» یا «آیا برنامه‌ای برای آسیب زدن به خودت داری؟» این سؤالات باعث تشویق به خودکشی نمی‌شوند، بلکه دری برای گفت‌وگو باز می‌کنند.

۲.  گوش دهید و قضاوت نکنید: اگر اعتراف کرد که به خودکشی فکر می‌کند، نگویید «چنین چیزهای مزخرفی به ذهنت نرس» یا «دلایل زیادی برای زندگی کردن وجود دارد». فقط گوش دهید و بگویید «حتماً خیلی تنها و تحت فشار هستی که به اینجا رسیدی».

۳.  او را تنها نگذارید: در صورت امکان، physically در کنار او باشید. اگر نمی‌توانید، از دوستان یا اعضای خانوادهٔ دیگر بخواهید این کار را انجام دهند. ارتباط را حفظ کنید.

۴.  در寻求 کمک حرفه‌ای فوری باشید: این وضعیت از حد کمک‌های دوستانه خارج است.     *   با یکخط بحران (Crisis Hotline) تماس بگیرید و راهنمایی بگیرید.     *   او را بهاورژانس روانپزشکی ببرید. این یک اورژانس پزشکی است، درست مثل حملهٔ قلبی.     *   با یکروانپزشک یا روانشناس تماس فوری بگیرید.

۵.  از محیط امن سازی کنید: اگر دسترسی به محل زندگی او دارید، به صورت غیرمحسوس وسایل خطرناک (قرص‌ها، ابزارهای برنده و...) را از دسترس دور کنید.

جمع‌بندی:

این نویسنده فقط "افسرده" یا "غمگین" نیست. او یک بحران وجودی تمام‌عیار را تجربه می‌کند و یک ایدئولوژی پیچیده برای پایان دادن به زندگی خود ساخته است.

نوشته‌های او یک فریاد کمکِ ادبی‌شده هستند. ما باید به این فریاد نه به عنوان یک اثر هنری، بلکه به عنوان یک درخواست نجات پاسخ دهیم.

لطفاً این موضوع را جدی بگیرید و فوراً اقدام کنید.

  • ۰۹ شهریور ۰۴ ، ۲۲:۳۴

مصیبتی که به نام حیات معروف است،

به کس نمی دهد امکان که کامران باشد

فلک به کام که گردد در این سرای سپنج؟

کجا مجال فراغت در این جهان باشد؟

در عالمی که فرو می رود به کام عدم،

چه جای دغدغه‌ی سود یا زیان باشد؟

مجو گشایش کار از سپهر بی صاحب!

که آن فلک‌زده بیش از تو ناتوان باشد !

  • ۰۷ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۲۵

ترجمه‌ی شخصی از متن فرانسوی:

_«سرانجام ایوب لب به سخن گشود و روزی را که از مادر زاده شده بود، نفرین کرد: لعنت ابدی بر روزی که به دنیا آمدم و شبی که در جان مادرم قرار گرفتم. یاد آن روز برای همیشه فراموش شود و خداوند نیز آن را به یاد نیاورد. کاش آن روز در ظلمتی جاودان فرو رود، تاریکی آن را فرا گیرد، ابر تیره بر آن سایه اندازد، و دیگر در شمار روزهای سال ناید». (۳: ۱-۷)

_«از جوانی با چشمان‌ خویش عهد بسته‌ام که هرگز با دیده‌ی شهوت به دختری نگاه نکنم. هرگز از کمک کردن به نیازمندان کوتاهی نکرده‌ام. هرگز اجازه نداده‌ام که رنجوری در تنگی و تلخی بماند. یا فرودستی، گرسنگی کشد. تمام عمرم را صرف بهبود زندگی همگان کرده‌ام. هرگز از رنج بدخواهانم شادی نکرده‌ام. هرگز نزد دیگران علیه آنان بد نگفته‌ام و هماره زبانم را از این گناه به جد باز داشته‌ام و هیچ وقت نگذاشته‌ام غریبی شب را با ناامیدی سحر کند. با این همه، به پاس این خوبی‌ها، بدی مرا نصیب‌ آمد؛ در عوض نیکی، شر مرا در بر گرفت و به جای نور، تاریکی مرا در خود فروبلعید.» (بندهایی از ۳۱)

_«پیش‌تر چنین گمان می‌بردم که پس از زیستنی شکوفا و معنابخش، با رضایت به آغوش مرگ در خواهم افتاد. چونان درختی بودم که ریشه‌هایش به آب می‌رسید و شاخسارش سیراب از شبنم بود. هماره شکوه و شوکت من افزون می‌گشت. همگان با خضوع و احترام به سخنان من گوش فرا می‌دادند و به اشتیاق خواهان توصیه‌ها و رهنمودهای من بودند. پس از سخنان من دیگر سکوت می‌کردند، چرا که نصایح من باران‌وار بر ایشان فرو می‌چکید و آن‌ها به سان زمینی سخت و خشک که دیده به راه باران است، در انتظار محبت و عطوفت من بودند. آن هنگام که در چنبره‌ی حزن فرو رفته بودند، با لبخندی آن‌ها را به طریق ایستادن و ادامه دادن روان می‌کردم و بار غم را از دل‌هاشان برمی‌داشتم؛ اما اکنون، همان‌ها مرا ریشخند می‌کنند. حال آن که من عار داشتم که حتی بزرگان‌شان را سگ‌های گله‌ام بدانم. اما اکنون همین‌ها که هیچ‌کس نیستند، مرا به باد تمسخر گرفته‌ بازی‌چه‌ی خود ساخته‌اند. هم اینان از من کراهت دارند، به نزدیک‌ام نمی‌آیند و از آب دهان افکندن بر صورت‌ام ابایی ندارند. خداوند مرا به صبر و سکوت فرمان می‌دهد، پس آنان هرچه می‌پسندند با من می‌کنند. این فرومایگان از همه سو به من حمله می‌آورند و بر زندگی‌ام گره می‌گذارند. روزنه‌های نفس را می‌بندند و دست به هر کاری می‌زنند تا مرا از پای درآورند. من، تنها مانده‌ام.» (بندهایی از ۲۹)

_«الاغ اگر علف داشته باشد، عرعر نمی‌کند و گاو به گاه چریدن بانگ نمی‌زند. فقط به من راه چاره‌ای نشان دهید یا بگویید که اصلاً گناه من چیست؟ آن‌گاه خاموش می‌مانم و دیگر فریادی نمی‌کشم.» (۶: ۲۴-۲۵)

_«من از این گویه‌های گزاف زیاد شنیده‌ام. همه‌ی شما تسلی‌دهندگانی مزاحم هستید. آیا سخنان پوک و پوچ شما را پایانی نیست؟ چه کس شما را فراخوانده تا چنین بیهوده سخن بگویید؟ شما طبیبانی کاذب هستید. اگر شعور داشتید، حرفی نمی‌زدید. در میان شما آدم فهمیده‌ای نمی‌بینم. کاش می‌توانستم با خود خداوند بی‌پرده و بی‌واسطه سخن بگویم.» (۱۶: ۱-۶)

_«ای خداوند! نزد تو فریاد می‌آورم اما پاسخم نمی‌دهی. در پیش‌گاهت می‌ایستم اما از من رو بر می‌گردانی. به من مهری نداری و با جدیت آزارم می‌دهی. در میان گردبادم می‌اندازی و در طوفان رهایم می‌کنی. آخر چرا چنین می‌کنی با کسی که ز پا فتاده است و جز استغاثه چاره‌ای ندارد؟» (۳۰: ۲۰-۲۴)

_«پس امید من کجاست؟ چه کس آن را برایم پیدا می‌کند؟ نه. من و امیدم با هم راهی گور می‌شویم و با هم خاک خواهیم شد.» (۱۷: ۱۳-۱۴)

  • ۰۶ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۰۲

لبنان سرزمینی‌ست که اگر جغرافیا نبود، قطعاً یک تراژدی کمدیِ اکسپرسیونیستی می‌شد. مجمع‌القبایل پیشامدرنی که حتی تقسیم مناصب حکومتی‌اش هم که طی یک توافق جمعی نانوشته‌ی پذیرفته شده، بیش‌تر شبیه به تقسیم کیک تولد بین بچه‌های لجباز است: رئیس‌جمهور باید مسیحی مارونی باشد، نخست‌وزیر باید مسلمان سنی باشد، رئیس مجلس باید مسلمان شیعه باشد، نائب رئیس مجلس باید مسیحی ارتدوکس باشد، فرمانده‌ی ارتش باید مسیحی مارونی باشد، وزیر دفاع باید درزی باشد، وزیر مالیه باید مسلمان شیعه باشد، وزیر کشور باید مسلمان سنی باشد، رئیس امنیت عامه باید مسیحی مارونی باشد و الخ. این‌ها همه از الطاف همان توافق آمریکایی - فرانسوی «طائف» است؛ توافقی که لبنان را به ظاهر از جنگ داخلی نجات داد اما آن را به یک آزمایش‌گاه دائمیِ تنش‌های قوم‌گرایانه بدل کرد. البته باید منصف بود و اذعان کرد که سهم خراب‌کاری هم بین همه‌ی فرقه‌ها به تناسب تقسیم شده است: مسیحی‌ها حق دارند بانک‌ها را غارت کنند، سنی‌ها می‌توانند با پترودلارهای خون‌آلود سعودی بازی‌گر سیاسی باشند، و شیعه‌ها هم موظف‌اند صهیونیست‌ها را عصبانی نگه دارند تا بقیه فرصت دزدی داشته باشند!

دیگر آن که لبنان، تنها کشور جهان است که با ندانستن دوام آورده؛ چون محاسبات جمعیتی‌اش در سال ۱۹۳۱ متوقف شده. البته نه به این دلیل که مردم‌اش حساب‌ و کتاب بلد نیستند، بلکه چون هرگونه سرشماری جدید از جمعیت، ممکن است «معجزه»ی تقسیم قدرت فعلی را به هم بزند. پس هنوز از خودشان می‌پرسند که چرا خطر کنیم؟ همان به که به آمارهای یک قرن پیش بسنده کنیم؛ یعنی وقتی که مسیحی‌ها اکثریت داشتند، اینترنت هنوز اختراع نشده بود، و مهم‌تر از همه—هیچکس نمی‌توانست ثابت کند این آمار اشتباه است! این‌طوری همه خوشحال‌اند: مسیحی‌ها «اکثریت» هستند، سنی‌ها «نصف‌اکثریت»، و شیعه‌ها «اکثریتِ آینده»؛ البته اگر تا آن «آینده‌»ی فرضی، پول لبنان اصلا ارزشی داشته باشد که کسی سرشماری کند! 

من نمی‌دانم که آیا لبنانی‌ها حاضرند از قومیت خود دست بکشند و دولت-ملت بشوند و تفکر کهنه‌ی قومیتی و سیاست‌مداران پوشک‌بسته‌ی کهنه‌کار را رها کنند، مدرن بشوند و به احزاب غیرقومیتی و غیرمذهبی رأی بدهند یا نه. اما بگذارید صادق باشیم: در این وضعیتی که گفتم، لبنان، بدون حزب‌الله، امروز یک ایالت از اسرائیل بود. همان اسرائیلی که هر بار به بهانه‌ای، از «نقض آتش‌بس» گرفته تا «مبارزه با تروریسم»، خاک لبنان را زیر آتش می‌گیرد و خودش را قربانی نمایش می‌دهد. اسرائیل آن‌قدر در لبنان دخالت کرده که اگر یک روز بخواهد ادعا کند صاحب اختراع «تبوله» است، بعید نیست دادگاه‌های بین‌المللی هم حکم به سود او بدهند! اما حزب‌الله، این «مشکلِ حل‌ناشدنیِ» غرب و صهیونیست‌ها، تنها نیرویی‌ست که اسرائیل را مجبور می‌کند که پیش از تهاجم‌اش قدری حساب و کتاب کند. بدون حزب‌الله، لبنان امروز چیزی نبود جز یک پارک سیاحتی برای توریست‌های اسرائیلی که بین خرابه‌های صیدا و صور، سلفی می‌گرفتند و هشتگ #LebanonIsOurs می‌زدند. اما حالا؟ حالا اسرائیل مجبور است هر چند سال یک بار، با کلی هیاهو به لبنان حمله کند، چند روستا را بمباران کند، و در نهایت با کلی ادعای پیروزی عقب‌نشینی کند. در حالی که حزب‌الله هنوز همان‌جاست؛ استوار ایستاده، موشک‌هایش را برق می‌اندازد و منتظر نبرد بعدی‌ست. و البته، این وسط، لبنانِ «رسمی» – همان دولتی که هر از گاهی تشکیل می‌شود تا دوباره منحل شود! – مشغول بازی کردن نقش «کشور مستقل» است؛ در واقع نقش این «دولت» در لبنان شبیه به کسی‌ست که در گروه تئاتر خودش را بازی‌گر نقش اصلی نمایش می‌داند اما متن نمایش را بلد نیست! کشوری که اقتصاد ورشکسته‌ی جنگ‌زده‌اش آن‌قدر وابسته به وام‌ها و کمک‌های خارجی‌ست که گویی بانک مرکزی آن یک صندوق پاندوراست؛ که هر چه باز می‌شود، فقط بدهی و دلارهای تقلبی بیرون می‌آید و اگر پول‌ تو جیبی‌های قطری و سعودی نباشد، دولت لبنان احتمالا باید از مردم‌اش وام بگیرد! 

در نهایت، لبنان یک پارادوکس زنده است: از یک طرف، اسرائیل و غرب آرزو دارند که حزب‌الله خلع سلاح شود تا بتوانند این کشور را به راحتی بلعند. از طرف دیگر، از مسیحی‌های محافظه‌کار چکمه‌لیس اسرائیل گرفته تا سنی‌های آویزان از بیضه‌ی شیوخ ریاض، با وجود تمام اختلافات‌شان، همه می‌دانند که بدون حزب‌الله، لبنان دیگر لبنان نیست بلکه فقط یک منطقه‌ی اشغالی دیگر در پرونده‌ی صهیونیست‌ها خواهد بود. به خاطر بیاورید آخرین نظرسنجی رسمی لبنانی را که ۷۲ درصد مردم معتقد بودند که ارتش به تنهایی نمی‌تواند پنجه در پنجه‌ی کفتارهای صهیونیست بیندازند. همان ارتش به اصطلاح «ملی» لبنان که خودش را متعهد به دفاع از استان‌های شیعه‌نشین نمی‌دانست چون از اسرائیل حقوق می‌گرفت!

  • ۰۱ شهریور ۰۴ ، ۱۸:۱۰

اگر بمیریم چی...؟ هیچی! فقط ما هم اضافه می‌شویم به پشته‌ی کشته‌های استعمار. در کجای زمان بود که فکر کردید ما، از هندی‌های کشته‌ی استعمار، ویتنامی‌های کشته‌ی استعمار، فلسطینی‌ها، لبنانی‌ها، عراقی‌ها، افغان‌ها، سوری‌ها، ایرلندی‌ها، بومی‌های آمریکا و مردمان آمریکای جنوبی و... مهم‌تر هستیم؟ خب دقیقا در همان‌جا بود که اشتباه کردید. برگردید و اصلاح‌اش کنید.

  • ۲۲ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۳۶

به نظر من یکی از مهم‌ترین شعرهای محمود درویش، اینه: «در این سرزمین چیزی هست که ارزش زیستن دارد». و اتفاقا درست در همین زمانه‌ای که اسرائیل کاری با غزه کرده که ۴۵ درصد مردم غزه در آخرین نظرسنجی گفته‌اند که حاضرند زمینی یا دریایی یا هوایی، هر طور که شده، از غزه فرار کنند؛ اهمیت این شعر (و این نگاه) بیش‌تر هم میشه. مشابها برای وضعیت ایران خودمون هم همین فکر رو می‌کنم. باید به این جماعت، از جعفر پناهی تا مصطفی مهرآیین، که اصرار دارند نشان بدهند که ما در فرهنگ و اندیشه هیچ‌چیزی نداریم (و از این لحاظ، فرقی ندارند با خلبان ارتشی متجاوزی که روی سرزمین ما بمب می‌اندازه چون ما رو «هیچ» می‌بینه)، یادآوری کنیم که اتفاقا ایران ما، فارغ از حاکمانی که میان، تا روزی برن، چیزی داره. چیزی که ارزش زندگی کردن داره. و جنگیدن.

  • ۲۲ مرداد ۰۴ ، ۱۵:۳۳

این مقاله رو امروز خوندم. اول خیلی خوش‌حال شدم که چنین چیزی رو فهمیدم، و بلافاصله خیلی ترسیدم که چنین چیزی رو فهمیدم. شبیه جادوگری که‌ خوش‌حاله که یاد گرفته چطور بتونه اشیا رو غیب کنه، و بلافاصله ترسیده که چه چیزهای مهمی هست که میشه غیب کرد.

ایندیپندنت در این مقاله با تیتر «هنر مدرن، اسلحه‌ی سازمان CIA بود» از قول کارکنان سابق سیا نوشته که سبک «اکسپرسیونیسم انتزاعی» (یعنی کارهای عجیب و غریب و بی‌معنی که امثال جکسون پولاک روی بوم نقاشی انجام می‌دادند، مثلاً رنگ می‌پاشیدند، یا با قلمو فقط یک نقطه می‌گذاشتند و از این جور مسخره‌بازی‌ها) واقعا توسط این سازمان حمایت شد! روند هم خیلی ساده بوده. یک هنرمند کمونیست سابق دیوانه رو پیدا می‌کردند. بعد یک هنرمند دیگه رو می‌فرستادند سراغ‌اش تا ترغیب‌اش کنه به گالری زدن و نمایش دادن آثار و تبلیغات. بعد اون هم می‌گفته این کارها پول می‌خواد و من ندارم. بعد می‌رفتند به یک میلیونر می‌گفتند ما می‌خوایم «یک بنیاد اشاعه‌ی هنر» (!) راه بندازیم. پول از ما، فقط تو امضاء بزن زیرش. اون هم که از خداش بود. بعد با پول اون بنیاد، گالری‌ها رو در سراسر آمریکا و اروپا برپا کردند. تعداد زیادی نشریه هم اجیر شدند تا این حرکت رو گنده کنند.

ازشون می‌پرسه که خب هدف‌تون چی بود؟ کارمندها گفتند: جنگ فرهنگی با شوروی!

و موفق هم بود. شوروی مدعی بود آمریکا ممکنه تکنولوژی داشته باشه، اما فرهنگ نداره. آمریکا با این کار خواست نشون بده ما فرهنگ قدیمی و اصیل شما رو نداریم، ولی: 

۱_هنرمندها اینجا «آزاد»ند تا هر چیزی که دل‌شون می‌خواد خلق کنند. 

۲_چیزهای «جدید» این‌جا خلق میشه، نه در یک کشور کمونیستی.

و شوروی واقعا در این تله گیر کرد، چون از طرفی باید از «میراث اصیل، و اصالت میراث» دفاع می‌کرد و مجبور شد گارد بگیره، و از طرفی، به خاطر فقدان آزادی هنری، از بیرون یک بازنده به نظر می‌اومد ولی به خاطر خصوصیات ذاتی سیستم نمی‌تونست آزادی‌های مشابهی رو به مردم بده و از این موقعیت بازندگی خارج بشه.

در واقع دستگاه‌های امنیتی یک تقابل «سنتی در برابر مدرن» یا «کهنه در برابر نو» دروغین و نمادین به راه انداختند، و دعوا شروع نشده هم معلوم بود که کدوم سپر می‌اندازه. و گرنه نه هنر فقط اون چیزی بود که شوروی وانمود می‌کرد پاسدارشه، نه معنی نوگرایی، اون مزخرفاتی بود که پولاک تولید می‌کرد.

https://www.independent.co.uk/news/world/modern-art-was-cia-weapon-1578808.html

  • ۲۲ مرداد ۰۴ ، ۰۹:۲۱

- امروز در بیمارستانی بودم که پر از مجروحین و البته، تکه‌های بازمانده از شهدای سرباز بود. ناخودآگاه یاد این قسمت از ایلیاد هومر افتادم: «پتروکلس از کلبه بیرون آمد و در طول ساحل شروع به دویدن کرد. در راه از کنار کشتی‌ها می‌گذشت که چشم‌اش به یوری‌پیلس افتاد و تیری که هنوز در ران او بود. پتروکس که از شجاعت و جسارت او جا خورده بود، روی شن‌ها، کنار او که عرق می‌ریخت زانو زد. تحسین‌اش کرد و سپس پرسید: آیا امیدی به عقب راندن دشمن هست یا همه‌ی ما را خواهند کشت؟ یوری‌پیلس با شرمندگی سر تکان داد و گفت: همه‌ی مردم ما زخمی‌ شده‌اند و دشمن هم هر لحظه قوی‌تر می‌شود. نه. هیچ امیدی نیست. پتروکس آهی کشید و برای رفتن از جا برخاست.» (ایلیاد/هومر/نشر افق/ص۱۰۴)

این تجاوز یک تغییر اساسی را در جان من موجب شده. شبیه این: «سال ۱۸۷۰ بسیاری از مردم را دیوانه کرد. و گروهی را هم احمق و خرفت کرد. مابقی را هم به حالتی از خشم دائم درآورد. من در این گروه آخری هستم.» کوستاو فلوبر نوشته. پس از شکست فرانسه در جنگ با پروس و محاصره پاریس توسط آن‌ها. جنگ ایران و اسرائیل هم با بسیاری از مردم ایران و به ویژه مسئولان و سیاست‌مداران ما این‌کارها را کرد و متاسفانه ما هم در گروه آخری هستیم. 

  • ۲۱ مرداد ۰۴ ، ۲۱:۳۱