کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۷۹ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

شب، قبل از خواب، به مغزم سفارش یک رویا دادم: خانه‌ای چوبی، بالای یک تپه که به دشتی سرسبز اشراف دارد و پنجره‌های زیادش از چهار جهت، همه جا را پر از نور کرده. سفارشم را با مشخصات کامل تحویل داد. اما داشتم خفه می‌شدم. همه جا پر از نور بود، اما هیچ‌کس نبود. یادم رفته بود در توضیحات سفارش اشاره کنم تا آدم‌هایی که بهم نزدیک باشند، مهم‌تر از نورند.

  • ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۱۸

در یک پلاسمای روحی قرار دارم که قادرم قبر صادق هدایت رو نبش کنم و بهش بگم «تازه تو خوش شانس بودی» و دوباره دفن‌اش کنم. چنان عاری از حوصله‌ام که اگه بگن همین الان بیا آمریکا و نوآم چامسکی رو از این نزدیک ببین، میگم «خب که چه کنم؟». شاید اگر می‌شد به جایی دورافتاده مهاجرت کنم، سایز این تومور ذهنی اندکی کوچک‌تر می‌شد، و این‌قدر به اعصاب حواس پنج‌گانه فشار نمی‌آورد. اما بدون مهارتی که اون لوکیشن می‌طلبه، ممکن نیست. آدم برای سکونت در مریخ هم بهتره آشنا داشته باشه. و یکی از دستاوردهای زندگی بدریختم این بود که هیچ‌ احدی دوست و آشنای من نیست. دارم از مولکول‌های اکسیژن اتمسفر زمین هم عذرخواهی می‌کنم بابت این‌که می‌کشم‌شون داخل ریه. این همه شکست واقعاً قابل پذیرش نیست. الان نسبت به دنیا حس بچه‌ای رو دارم که با بقیه وارد یک سالن بازی شدن، و همه به محض ورود عین میمون به سمت وسایل بازی حمله می‌برن، اما من ایستادم و از اینکه هیچ‌کدوم‌شون برام جالب نیست خودم هم در بهتم. آره، «بهت». دنبال همین کلمه بودم.

  • ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۴۲

خیلی سخته مایوس نشدن.

  • ۰۳ اسفند ۰۲ ، ۰۸:۴۱

یعنی کسی، از هرجایی، بعدها خواهد فهمید که چیزی که ما را تهدید می‌کرد، چه فرق عظیمی داشت با آن چیزهایی که بقیه آدم‌های زمانه‌ی ما را تهدید می‌کرد؟ در اخبار می‌خواندم که در سرزمین‌های نرمال، مطالبه‌ی عکاسان از تولیدکنندگان دوربین برای تعبیه‌ی رمزگذاری سخت‌افزاری در دوربین‌های حرفه‌ای بالا رفته‌. می‌خواهند اگر از چیزی عکس گرفتند، فقط در لپ‌تاپ خودشان قابل نمایش باشد. پس اگر مموری به دست ماموران امنیتی افتاد نتوانند برایشان دردسر بسازند.
یعنی کسی، بعدها، اصلا به حافظه خواهد داشت که این، برای ما ایرانی‌ها کاربردی نداشت، چون همان پسورد را هم با میله‌های آهنی از ما می‌گرفتند؟

نه. چون خداوند عادت دارد به تماشای فراموش شدن ترسوها بنشیند.

  • ۳۰ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۰۵

کاش می‌شد کسی را پیدا کنم که به اندازه‌ی خودم در تمام ابعاد پروژه‌ی حیات ناموفق بوده باشد.

  • ۲۸ بهمن ۰۲ ، ۱۶:۳۳

زندگی آدم علی‌الاصول خیلی «مهیب» است. اگر می‌توانیم زندگی را پشت سر بگذاریم، پس هر فقدان و غم و اندوه دیگری را هم می‌توانیم. پس مشکلی نیست.

  • ۲۷ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۴۳

به نظر من که منظره‌ی اقیانوس، افسرده‌کننده‌ترین و ناامیدکننده‌ترین منظره‌ی ممکن برای یک خانه‌ست. چون به من که احساس تنها ماندن در یک سیاره‌ی خشن را القاء می‌کند. اما آدم‌های مدرن، دقیقا نگاه معکوسی دارند و برای به دست آوردن این منظره حتی در جای صافی مثل فلوریدا با یک‌دیگر رقابت می‌کنند، تا به جایی که تا مرز ساحل هم جلو می‌روند. این‌ها حاضرند پول بیش‌تری بدهند تا آدم کمتری ببینند، یا اصلا نبینند. اما...اقیانوس جلوتر می‌آید، ماسه‌ها را می‌شوید، و زیر پایشان را خالی می‌کند تا بگوید: «برین گم شین کنار هم زندگی کنین.» پیام را نمی‌فهمند. آب دارد تحقیرشان می‌کند: «پول نمی‌تونه شما رو از هم‌نوعان‌تون جدا کنه. اگه هم بخواد جدا کنه، من نمی‌ذارم.»

  • ۲۷ بهمن ۰۲ ، ۱۲:۱۳

در پیتزافروشی که بودیم، دخترک پنج-شش ساله که از لباس چرک‌اش واضح بود از پدر و مادری محرومه وارد سالن شد و مودبانه، از هرکدوم از افرادی که نشسته بودند پرسید که گل می‌خوان یا نه. نیومد وسط که یک‌باره گل‌فروش بودنش رو اعلام کنه و منتظر بشه تا یه مشتری داوطلب دستشو بالا ببره. ناز با وقار دخترونه‌اش موقع ادای جملات، پخته‌تر از اون بود که مال سن‌اش باشه. انگار یه دختر دانشجوی روستایی که تازه وارد یه شهر بزرگ شده و سعی می‌کنه نشون بده در کلاس، رفتاری هیچی کمتر از بالانشین‌های پایتخت نداره رو، با فوتوشاپ کوچک کرده باشی. با این تفاوت که اون دختر دانشجو، مثل هر دختر دیگه‌ای یه مرز مشخصی برای بغض داره، ولی این دخترک گل‌فروش نداشت. کاملا می‌دیدم که انگار خیلی چیزها هست که آزرده‌اش می‌کنه، اما دیگه هیچ چیز نمی‌تونه به گریه‌اش بندازه. خودم رو که سنگ و سردم، می‌بینم و می‌دونم انسانی که گریه رو ازش گرفتند رو باید یه مقتول حساب کرد. و آره، انگار اون دخترک مرده بود، و یک جسم بی‌روح که با ظرافت خاصی برای جذب مشتری پروگرام شده در حال حرکت بین آدم‌ها بود. از خودم پرسیدم یعنی راهی وجود نداره که بشه دوباره روح به کالبدش دمید؟ این دختر باید مدرسه بره، عاشق بشه، ازدواج کنه، فرزند به دنیا بیاره و هوای زندگی رو استنشاق کنه! اما خودم جواب دادم چطور کسانی که خودشون مرده‌اند می‌تونند کسی رو دوباره زنده کنند؟ کدوم انسان واقعا زنده‌ای این بچه رو می‌بینه و تنها کاری که می‌کنه خریدن گل ازشه تا به خیال خودش یه کمک مالی بهش کرده باشه و عذاب وجدان خودشو مهار کنه؟ حتی این داعش هم اگر نباشه، مگه باز هم این آدم‌ها نمرده‌اند وقتی که نمی‌فهمند با قلب هم میشه بچه ساخت؟ اگه توی این شهر هیچ‌کس نیست که با قلبش این بچه رو از نو بسازه، معنی‌اش این نیست که بقیه هم مرده‌های متحرک‌اند؟

 

«انقلاب» مال اون‌هاییه که زندگی عادی‌شون در کنار روزمرگی‌ها، اجازه‌ی رویاپردازی رو هم بهشون میده. اما گرگ‌ها، فقط منتظر روز انتقام‌اند. اون روز به قدری دوره، که من نیستم. اما اگر مثل سیزده دی نود و هشته، حتی تصورش هم اشکم رو درمیاره.

«و من آن روز را انتظار می‌کشم
حتی روزی 
که دیگر 
نباشم.»

  • ۲۵ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۲۶

عجیب بسته است راه‌ها ز هر طرف.

  • ۲۴ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۱۲

در قصه‌ای فوق‌العاده نیهیلیستی از خضر، آمده که وارد شهری شد و پرسید قبل از این‌که این‌جا شهر باشد، چه بود؟ می‌گویند که کسی قبل‌اش را ندیده و تا آدمی بوده، این‌جا هم فقط شهر بوده. خضر که کاراکتری مافوق زمان است، می‌رود، و هزار سال بعد بازمی‌گردد، و می‌بیند که آن شهر به برهوت تبدیل شده. از بیابان‌گردی می‌پرسد قبل از این که این‌جا بیابان باشد، چه بود؟ و پاسخ می‌گیرد که تا آدم به خاطر ‌آورد، این‌جا فقط بیابان بوده. هزارسال بعد که دوباره می‌رود و می‌آید، می‌بیند که محل فوق‌الذکر، دریاست! از ماهی‌گیری می‌پرسد که پیش از دریا، این‌جا چه بود؟ و ماهی‌گیر هم می‌گوید که تا آدم‌ها بوده‌اند این‌جا فقط دریا بوده! 

کاش این اتفاق برای ایران ما نیفتد. کاش هزارسال بعد، وقتی خضر برگشت و از ما پرسید، آیندگان دوران خوب بعد از ما را دیده باشند، و البته هنوز فراموش نکرده باشند که بر ما چه گذشت، و به خضر بگویند: فراموش نکردیم! یادمونه! وضع لجنی بود، ولی به همان سیاق نماند.

  • ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۲۰:۰۵