کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۱ مطلب با موضوع «رساله‌ی ایوب» ثبت شده است

ترجمه‌ی شخصی از متن فرانسوی:

_«سرانجام ایوب لب به سخن گشود و روزی را که از مادر زاده شده بود، نفرین کرد: لعنت ابدی بر روزی که به دنیا آمدم و شبی که در جان مادرم قرار گرفتم. یاد آن روز برای همیشه فراموش شود و خداوند نیز آن را به یاد نیاورد. کاش آن روز در ظلمتی جاودان فرو رود، تاریکی آن را فرا گیرد، ابر تیره بر آن سایه اندازد، و دیگر در شمار روزهای سال ناید». (۳: ۱-۷)

_«از جوانی با چشمان‌ خویش عهد بسته‌ام که هرگز با دیده‌ی شهوت به دختری نگاه نکنم. هرگز از کمک کردن به نیازمندان کوتاهی نکرده‌ام. هرگز اجازه نداده‌ام که رنجوری در تنگی و تلخی بماند. یا فرودستی، گرسنگی کشد. تمام عمرم را صرف بهبود زندگی همگان کرده‌ام. هرگز از رنج بدخواهانم شادی نکرده‌ام. هرگز نزد دیگران علیه آنان بد نگفته‌ام و هماره زبانم را از این گناه به جد باز داشته‌ام و هیچ وقت نگذاشته‌ام غریبی شب را با ناامیدی سحر کند. با این همه، به پاس این خوبی‌ها، بدی مرا نصیب‌ آمد؛ در عوض نیکی، شر مرا در بر گرفت و به جای نور، تاریکی مرا در خود فروبلعید.» (بندهایی از ۳۱)

_«پیش‌تر چنین گمان می‌بردم که پس از زیستنی شکوفا و معنابخش، با رضایت به آغوش مرگ در خواهم افتاد. چونان درختی بودم که ریشه‌هایش به آب می‌رسید و شاخسارش سیراب از شبنم بود. هماره شکوه و شوکت من افزون می‌گشت. همگان با خضوع و احترام به سخنان من گوش فرا می‌دادند و به اشتیاق خواهان توصیه‌ها و رهنمودهای من بودند. پس از سخنان من دیگر سکوت می‌کردند، چرا که نصایح من باران‌وار بر ایشان فرو می‌چکید و آن‌ها به سان زمینی سخت و خشک که دیده به راه باران است، در انتظار محبت و عطوفت من بودند. آن هنگام که در چنبره‌ی حزن فرو رفته بودند، با لبخندی آن‌ها را به طریق ایستادن و ادامه دادن روان می‌کردم و بار غم را از دل‌هاشان برمی‌داشتم؛ اما اکنون، همان‌ها مرا ریشخند می‌کنند. حال آن که من عار داشتم که حتی بزرگان‌شان را سگ‌های گله‌ام بدانم. اما اکنون همین‌ها که هیچ‌کس نیستند، مرا به باد تمسخر گرفته‌ بازی‌چه‌ی خود ساخته‌اند. هم اینان از من کراهت دارند، به نزدیک‌ام نمی‌آیند و از آب دهان افکندن بر صورت‌ام ابایی ندارند. خداوند مرا به صبر و سکوت فرمان می‌دهد، پس آنان هرچه می‌پسندند با من می‌کنند. این فرومایگان از همه سو به من حمله می‌آورند و بر زندگی‌ام گره می‌گذارند. روزنه‌های نفس را می‌بندند و دست به هر کاری می‌زنند تا مرا از پای درآورند. من، تنها مانده‌ام.» (بندهایی از ۲۹)

_«الاغ اگر علف داشته باشد، عرعر نمی‌کند و گاو به گاه چریدن بانگ نمی‌زند. فقط به من راه چاره‌ای نشان دهید یا بگویید که اصلاً گناه من چیست؟ آن‌گاه خاموش می‌مانم و دیگر فریادی نمی‌کشم.» (۶: ۲۴-۲۵)

_«من از این گویه‌های گزاف زیاد شنیده‌ام. همه‌ی شما تسلی‌دهندگانی مزاحم هستید. آیا سخنان پوک و پوچ شما را پایانی نیست؟ چه کس شما را فراخوانده تا چنین بیهوده سخن بگویید؟ شما طبیبانی کاذب هستید. اگر شعور داشتید، حرفی نمی‌زدید. در میان شما آدم فهمیده‌ای نمی‌بینم. کاش می‌توانستم با خود خداوند بی‌پرده و بی‌واسطه سخن بگویم.» (۱۶: ۱-۶)

_«ای خداوند! نزد تو فریاد می‌آورم اما پاسخم نمی‌دهی. در پیش‌گاهت می‌ایستم اما از من رو بر می‌گردانی. به من مهری نداری و با جدیت آزارم می‌دهی. در میان گردبادم می‌اندازی و در طوفان رهایم می‌کنی. آخر چرا چنین می‌کنی با کسی که ز پا فتاده است و جز استغاثه چاره‌ای ندارد؟» (۳۰: ۲۰-۲۴)

_«پس امید من کجاست؟ چه کس آن را برایم پیدا می‌کند؟ نه. من و امیدم با هم راهی گور می‌شویم و با هم خاک خواهیم شد.» (۱۷: ۱۳-۱۴)

  • ۰۶ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۰۲