کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

در کودکی، وقتی یک سری از آدم‌ها را می‌دیدم، از خودم می‌پرسیدم چطور می‌شود که کسی به موجودی مثل این تبدیل شود. چه فرایندی؟ چه اتفاقاتی؟ چه شب‌هایی؟ بعضی جاها دیده بودم‌شان. بعضی وقت ها هم با هیولا مو نمی‌زدند. آدم هایی با سن حوالی چهل، عبوس، جدی، کم‌خنده و بی‌تفاوت. آدم‌های کار کردن بدون غر زدن. آدم‌های خسته اما ادامه دهنده. آدم هایی که در لبخند زدن صرفه‌جویی می‌کنند. حرف زیادی نمی‌زنند و تو تقریبا هیچ حدسی درمورد زندگی روزمره‌شان نداری. نمی‌توانی بفهمی قاتل‌اند، شاعرند، قاچاقچی‌اند، باغبان‌اند یا چه. آدم‌هایی که دوست جدید نمی‌خواهند. به هیچ وجه. و تو هیچ جوره، حتی اگر خیلی دلت بخواهد، نمی‌توانی بیشتر از حد مجازی که تعیین می‌کنند، بهشان نزدیک شوی. به راحتی تحریک نمی‌شوند. تنها هستند و برایشان مهم نیست که مورد توجه قرار می‌گیرند یا نه یا از دید بقیه خوب به نظر می‌رسند یا نه یا خواستنی‌اند یا نه. هیچ‌وقت این‌طور نبوده‌ام. برای من دوست بودن و دوست پیدا کردن مهم بود. پای حرف‌هایی که در دل کسی قلمبه شده نشستن. مهربانی‌. عطوفت‌. شفقت. لطف کردن. تعارف کردن. سعی در آرام نگه داشتن محیط. صلح کردن. گذشتن. بخشیدن. از اشتباهات آدم‌ها گذشتن. تحمل کردن. خندیدن و خنده به لب آوردن. نه، هیچ وقت پشیمان نیستم. فکر نمی‌کنم که اشتباه کرده‌ام. اقتضای این بیست و چند سال بوده. حالا اما یکی از همان‌هایی هستم که گفتم. دقیقا یکی از خودشان. و حالا می‌توانم کلمه به کلمه شرح بدهم که وقتی کسی به این درجه از تغییر خلق و خو می‌رسد، چه شب های هولناکی را از سر گذرانده.

  • ۱۹ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۱۴

«کویر بودم و بارانی از تو باغم کرد

بهار می‌شوم ار بارشی دوباره کنی» (منزوی) 

در فیلم «ریش قرمز»، اثر «آکیرا کوروساوا»، جایى هست که پسرکى با خوردن سم خودکشى کرده و آخرین ساعات عمرش را مى‌گذراند. دخترکى که آن پسر را دوست دارد، سرگشته و پریشان‌حال، مى‌شنود که زنانى بر لب چاه، پسرک را صدا مى‌زنند. جویای علت که می‌شود، مى‌گویند: در باور این زنان، روح مردگان به جهان زیرین مى‌رود، و چاه‌ها تنها راه ارتباطى این جهان به آن جهان است. اگر کسى در حال نزع باشد و نام‌اش را در چاه صدا بزنند، صدای‌شان به روح‌اش مى‌رسد و روح، به کالبد خود باز مى‌گردد. دخترک، در غایت استیصال، خود را به لبه‌ى چاه مى‌رساند، زنان دیگر را کنار مى‌زند، و تا طلوع، با تمام توان‌اش نام پسر را در چاه به ناله می‌خواند. سحرگاه پسر از بستر احتضار بر مى‌خیزد.

در این جهان ظلمانى، من در قعر طویل این چاه، چشم‌انتظار شنیدن نام خویش‌ام. مرا بخوان. نام‌ام را صدا بزن، و باز ز نو زنده‌ام کن.

  • ۱۹ مرداد ۰۴ ، ۱۲:۴۷

خب، خوب یا بد؛ با خودم عهد بسته‌ام تا زمانی که این جنگ، جاری‌ هست؛ از شهر تهران خارج نشوم. اگرچه خودم دارم همگان را به خروج از تهران ترغیب و تشویق می‌کنم اما قول و قرار خودم با خودم چنین است. برای دیگران البته، من قاعده‌ای نمی‌گذارم، اما دیشب به مادرم که اصرار داشتند به دنبالم بیایند، گفتم چهار دلیل اساسی برای مخالفت دارم، که هر کدام به تنهایی هم برای ماندن کفایت می‌کنند. و مهم‌ترین آن‌ها: خروج از تهران در چنین شرایطی، برای من به معنای «فرار» است. و مجبور شدم مصراعی از خودشان را برایشان بخوانم: «کجا بگریزم؟ که خاکم این‌جاست!». به هر حال دست‌کم سه سال است که تمام‌ مواضع‌ام صرفاً «ملی» بوده و در وخیم‌ترین شرایط جسمی، روحی، عاطفی، سیاسی و مالی خودم، باز هم جز از ایران نگفته‌ام. سه سال واقعاً فرساینده‌ای بود: بارها و بارها عده‌ای دهان‌ام را بوییدند مبادا «برادران لیلا» و «حسین رونقی» و «کنسرت فرضی» را تایید و تحسین نکرده باشم؛ عده‌ای چوب در ماتحت‌ام کردند که مبادا با «ضد انقلاب» و‌ «ربع پهلوی» و «منافقین» سر و سری داشته باشم؛ عده‌ای قیل و قال راه انداختند مبادا «تله‌ی جنگ» و «رشادت سردار دیپلماسی/امیرکبیر ایران» و «شیخ بنفش» را فراموش کرده باشم؛ عده‌ای...عده‌ای...اما هرچه کردند، در دهان من، در قلب من، در مغز من، در لحظه به لحظه‌ی من، در سلول به سلول و در کروموزوم به کروموزوم من، هیچ نیافتند جز همین ایران. همین ایرانی «که با همه‌ی نابه‌سامانی‌ها و پلشتی‌هایش، با همه‌ی مظلومیت‌ها و ستمگری‌هایش، با همه‌ی اضطراب‌ها و امیدهایش، با ناکامی‌ها و آرزوهای کوتاه و بلندش، زادگاه من است.»

حالا اما، در این روزهاست که صدای «ایران‌ ایران» همین‌ جماعت‌ها بلند شده که البته به زودی و با اولین قطعی گسترده‌ی برق و آب حتماً این میهن‌دوستی هورمونی فروکش می‌کند. اما کاش می‌شد همین الان به آن‌ها بگویم همه‌ی «ادا و پرستیژ مبارزه و فعالیت آزادی‌خواهانه» برای شما. همه‌ی «مناصب و مکاسب سیاسی» هم برای شما. حتی همه‌ی «دغدغه‌ی ایران بر لبه‌ی تیغ» و همه‌ی هر کوفت و زهرمار دیگری که از این «نقش» و «نمایش»ها به دست می‌آورید هم، همه و همه برای خودتان. فقط گورتان را گم کنید. خواهش می‌کنم که این «ایران» را به لجن نکشید. التماس می‌کنم این «ایران» را برای ما بگذارید. شما را به هر چه می‌پسندید، دست از ابزارسازی «ایران» ما بردارید. 

  • ۱۸ مرداد ۰۴ ، ۲۳:۲۶

اگر موردی بود یا نگرانی‌ای داشتید یا احساس کردید به حریم‌تون تعرض کردم یا احساس ناامنی در شما برانگیختم یا هرچی؛ لطفاً خودتون بهم بگید. باشه؟
فقط من یک توضیحی بدم که شاید سوءبرداشت و این‌هاتون رو از ببره. واقعیت اینه که من متوجه یک مشکلی شدم. اون هم این که این عبارات محبت آمیز مثل «دوستت دارم» و «دلم برات تنگ شده»، ظاهراً بین دخترها خیلی استفاده میشه :))) از طرفی پسرها هم این رو برای هر دختری استفاده می‌کنند، بلکه یکی بالاخره بگیره و برن سراغ‌اش. خلاصه که همه دارند این جملات رو دست مالی می‌کنند بدون این که لزوما واقعاً چنان احساسی داشته باشند. بعد وقتی می‌خوای ازش برای بیان یک تجربه‌ی جدی استفاده کنی، طرف مقابل متوجه عمق و جدیت‌اش نمیشه. چون فکر می‌کنه مثل بقیه‌ست. اما نیست. این‌جاست آدم ترجیح میده به جای واژگان روسپی شده، از مثلا استیکر استفاده کنه. چنان که دیشب کردم.
حالا من دوباره بر همون اساس، واقعیت رو میگم. و چون دارم صادقانه میگم، اگر قراره ازش ناراحت بشید واقعا دیگه کاری از من برنمیاد. همینه که هست :))
جای خواهری که همیشه از داشتن‌اش محروم بودم، خیلی خیلی دوستت دارم ن.

  • ۱۵ مرداد ۰۴ ، ۲۱:۴۳

البته آخرین مرتبه‌ای که من به طور همزمان از فلسطین و لبنان در کنار «زن، زندگی، آزادی» دفاع کرده‌ام، هفت هشت نفر از مثلا دوستان نزدیکم دور هم جمع شدند و «آن ارزشی‌ای که حتی دیدن‌اش ناامن و خطرناک است» قلمدادم کردند :)) اما به هر حال تا آن‌جا که من می‌فهمم آن‌چه که شاید دشمن مشترک شخص من -به عنوان کسی که خودش را همزمان به آرمان فلسطین و «زن، زندگی، آزادی» متعهد می‌داند- باشد احتمالا چیزی نیست مگر روندهای دست‌کاری احتمال زندگی، که تعیین می‌کنند کدام زندگی‌ها می‌توانند زنده بمانند و کدام زندگی‌ها را می‌توان به کام مرگ فرستاد. به عبارت دیگر، کدام زندگی‌ها ارزش زیستن دارند و کدام زندگی‌ها آن‌قدرها هم ارزش ندارند، یا اصلاً ارزش ندارند که زنده بمانند؛ بنابراین می‌توان آن‌ها را به کشتن داد یا در برابر انواع تهدیدها به حال خود رها کرد و در قبال مرگ‌شان بی‌تفاوت بود. بنابراین در این شرایط «ارزش زندگی» یا «حق حیات» یک ارزش همگانی نیست که برابر توزیع شده باشد. همه به یک اندازه آدم نیستند، ارزش زندگی‌شان یکسان نیست و فرصت‌های برابری برای رشد و شکوفایی ندارند. 

اما باید بین دو الگو فرق گذاشت. اولی، به نام قانون، به نام خدا، به نام دولت، به نام مردم، به نام نظم یا به نام جامعه، کسی را به مرگ محکوم می‌کند (برای نمونه: حمله به بیمارستان یا مدارس در غزه؛ اعدام مجرمان سیاسی یا اقلیت‌های دینی و جنسیتی، شلیک مستقیم به کولبر و سوخت‌بر در ایران) اما دومی مستقیماً نمی‌‌کشد بلکه احتمال مرگ یا خطر یا سلب حق را به واسطه‌ی دست‌کاری فرصت‌های زندگی، افزایش می‌دهد و آسیب را محتمل‌تر می‌کند (برای نمونه: گرسنگی اجباری در غزه - انسان شرقی؛ تبعیض گسترده‌ی علیه اقلیت‌های دینی غیر مسلمان، عدم حمایت قانون از زنان، بی‌توجهی به قوانین امنیت محل کار کارگران و معدن‌چیان، تایید قانونی امکان تخریب منزل و بازداشت و اخراج بهاییان و همجنس‌گرایان در ایران). این نگاه ما را مستقیماً با مسئله‌ی «عدالت» روبرو می‌کند یا به تعبیر بهتر، با مسئله‌ی اعمال «سلطه» و ایجاد «تبعیض» در حق زندگی‌های فراموش‌شده، تحقیرشده و شکننده‌ای که از زندگی خوب و اخلاقی و شرافت‌مندانه محروم شده‌اند. و اتفاقاً در همین لحظه است که ما موظفیم در مواجه با گستردگی زندگی‌های مستعد مرگ یا حیات‌های مرگ‌پذیری که پیرامون ما را احاطه و ما را در چنبره‌ی خود گرفتار کرده‌اند و هر لحظه منابع عاطفی ما را به تاراج می‌برند، حساسیت اخلاقی‌مان را نسبت به واقعیت تبعیض‌آمیز و سلطه‌گرانه‌ی اعمالی از سوی هر کسی که هست (مسلمان ایرانی، مهاجر یهودی، غرب مسیحی) حفظ کنیم و بر علیه اشکال گوناگون و متنوع منطق مشترکی که زندگی همه‌ی ما را پست و فرومایه تلقی کرده است، مقاومت کنیم: ما فروتر از شما نیستیم، ما گوشت اضافی نیستیم، ما عدد نیستیم، ما بدن داریم، احساس داریم، آرزو داریم؛ و انسان‌های گوشت و پوست و استخوان‌داری هستیم که گردن‌فراز و مدعی حق‌مان را مطالبه می‌کنیم.

  • ۱۴ مرداد ۰۴ ، ۰۵:۵۵

بله. عشق، دست و بازوی پر زوری دارد. او که زال بود، وقتی به رودابه دل باخت، در نامه‌ای به پدرش این‌گونه شرح حال داد. ما که دیگر کسی نیستیم.

من از دختِ مهراب، گریان شدم

چو بر آتشِ تیز، بریان شدم

ستاره شبِ تیره یارِ من است

من آنم که دریا کنارِ من است..

 

  • ۱۰ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۴۳

سارا به قانون جذب و کارما و اثر پروانه‌ای معتقد است. هر هفته‌ سه جلسه یوگا می‌رود‌. هرشب هم مدیتیشن می‌کند. حواس‌اش هست که از استفاده‌ی الفاظ منفی پرهیز می‌کند و ماهی چندین میلیون برای فال تاروت، هوروسکوپ و ویس شکرگزاری با راشل می‌پردازد. اما سارا با اسلام و کلا تفکرات مذهبی زاویه دارد و آن را در دسته‌ی خرافات جای می‌دهد‌. گویی خرافات، سوپرمارکت است و ضعیفه‌ی ما سبد به دست مشغول گزینش کردن است. اسلام نه، آسترولوژی آری. استخاره نه، فال تاروت چند بسته.

  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۳۹

#پایان_سال

برای من،‌ این سال کاپ عوضی‌ترین سال زندگی‌ام رو برد. من در ۱۱ ماه از این سال، یعنی همه‌ی ماه‌ها به جز خرداد، احساس زاییدن داشتم. در مهر و آبان این حس به اوج خودش رسید، و در آذر کمی کم‌تر شد و تا انتهای سال ثابت موند. اما در آذر، من در دردناک ترین لحظه‌ی تولد چیزی، که می‌رفت تا پایان تلخی‌های قبل‌اش باشه، متوقف موندم و فقط درد کشیدم. مسئله این‌جا بود که این موجودی که داشت از من خارج می‌شد و بهش امید می‌رفت و فکر می‌کردم قراره شروع روندی دیگر باشه،‌ مثل یک نوزاد سالم و قشنگ نبود، بلکه مثل یک موجود ناقص‌الخلقه‌ بود. اون موجود از من بیرون اومده، ولی بند نافش هنوز بهم متصله و درد رو هنوز دارم می‌کشم. اما به هر حال لازم بود این زایش یک طوری تموم بشه. اون‌طوری نشد که من می‌خواستم، اما به هر حال، برای دیدن پنج درصد در لیوان، فرصتی هست تا من چیزی رو درون خودم پرورش بدم. این بار خودم رو آبستن شدم و در سال آینده باید خودم رو به دنیا بیارم. این بار اگر کسی به نطفه‌ای که در منه نزدیک بشه، دهن‌اش رو سرویس می‌کنم. این بار دیگه من می‌خوام مادر خودم باشم. می‌خوام به جای این‌که از جوجه خروس بقیه عقاب بسازم، کلاغ خودم رو بزرگ کنم. می‌خوام حتی یک پر رو هم ازش دریغ نکنم و به کس دیگه‌ای ندم. چون وقتی به جای خودت به کسی پر و بال بدی و برای کس دیگه‌ای مادری کنی، وقتی پرواز یاد گرفت، می‌ذاره و می‌ره. هرکسی که باشه وضع همینه. نهایتا اقوام درجه یک رو مستثنی می‌کنم اما وضع همینه. این بار، می‌خوام دونه دونه اون پر‌ها رو از زیر خاکستر بی لیاقتی بیرون بکشم و به خودم بچسبونم. می‌خوام این بار عامل پرواز کسی نباشم. سعی کنم اول خودم اوج بگیرم. یکی از مهم‌ترین درس‌های کل زندگی‌ام رو همین اواخر گرفتم: پرهایی به بقیه می‌دی که نه پرها و نه بقیه، در پرواز تو نقشی ندارند.

  • ۰۷ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۰۶

در من، بخشی از میل به نجات دیگران از عدم توانایی‌ام در نجات خودم نشئت می‌گیره. در نتیجه، در سطح بالاتر، نجات خودم، ناخودآگاه گره می‌خوره به نجات اون فرد. این اصلا چیز جالبی نیست چون در اکثر مواقع وقتی تونستیم طرف رو از رنج‌اش نجات بدیم، می‌بینیم نه تنها خودمون کوچک‌ترین تغییری نکردیم، بلکه طرف هم دیگه وجود نداره! از این لحاظ که حالا در یک فضای ذهنی دیگه‌ست؛ احتمالا اعتماد به نفس‌اش هم بیش‌تره، و می‌ره. حتی شاید قبل از رفتن، برگرده و به ما هم بگه «ضعیف»؛ چون حالا خودش احساس «قوی» بودن می‌کنه. احساسی که ما بهش بخشیده بودیم. 

  • ۰۶ مرداد ۰۴ ، ۰۸:۴۷

برق که برود، تو می‌مانی و اندوهت. اندوهی که درون توست و بیرون نیز هست. در تنهایی، وقتی حتی موسیقی نیست. منظورم موسیقی اندوهگین است که بتوان با آن سوار اندوه شد. آدم باید خیلی خجسته باشد که گمان کند موسیقی شاد می‌تواند اندوه را بشورد و ببرد پایین. موسیقی بالا و پایین ندارد، مثل زندگی که بالا و پایین ندارد. و البته تقریبا هیچ ندارد. اما اندوه در غیاب موسیقی دستت را می‌گیرد، مثل گردبادی دور خودش می‌چرخاند و پرت می‌کند. بعد دوباره دستت را می‌گیرد و می‌چرخاند. بعد دوباره دستت را می‌گیرد. بعد دوباره. تا وقتی برق بیاید. برق که بالاخره بیاید، خدا هم پیدا می‌شود. در صلوات پدر و مادرها، در اصوات تلویزیون‌ها، در صفات مخلوقاتی که در تاریکی مخفی بودند و در تمام‌ آن‌هایی که در تنهایی اندوه را می‌افزایند. خدا هم در جمع طرفداران‌اش، نشسته و چای می‌نوشد. برق آن‌ها همیشه وصل است.

  • ۰۵ مرداد ۰۴ ، ۱۹:۵۴