در کودکی، وقتی یک سری از آدمها را میدیدم، از خودم میپرسیدم چطور میشود که کسی به موجودی مثل این تبدیل شود. چه فرایندی؟ چه اتفاقاتی؟ چه شبهایی؟ بعضی جاها دیده بودمشان. بعضی وقت ها هم با هیولا مو نمیزدند. آدم هایی با سن حوالی چهل، عبوس، جدی، کمخنده و بیتفاوت. آدمهای کار کردن بدون غر زدن. آدمهای خسته اما ادامه دهنده. آدم هایی که در لبخند زدن صرفهجویی میکنند. حرف زیادی نمیزنند و تو تقریبا هیچ حدسی درمورد زندگی روزمرهشان نداری. نمیتوانی بفهمی قاتلاند، شاعرند، قاچاقچیاند، باغباناند یا چه. آدمهایی که دوست جدید نمیخواهند. به هیچ وجه. و تو هیچ جوره، حتی اگر خیلی دلت بخواهد، نمیتوانی بیشتر از حد مجازی که تعیین میکنند، بهشان نزدیک شوی. به راحتی تحریک نمیشوند. تنها هستند و برایشان مهم نیست که مورد توجه قرار میگیرند یا نه یا از دید بقیه خوب به نظر میرسند یا نه یا خواستنیاند یا نه. هیچوقت اینطور نبودهام. برای من دوست بودن و دوست پیدا کردن مهم بود. پای حرفهایی که در دل کسی قلمبه شده نشستن. مهربانی. عطوفت. شفقت. لطف کردن. تعارف کردن. سعی در آرام نگه داشتن محیط. صلح کردن. گذشتن. بخشیدن. از اشتباهات آدمها گذشتن. تحمل کردن. خندیدن و خنده به لب آوردن. نه، هیچ وقت پشیمان نیستم. فکر نمیکنم که اشتباه کردهام. اقتضای این بیست و چند سال بوده. حالا اما یکی از همانهایی هستم که گفتم. دقیقا یکی از خودشان. و حالا میتوانم کلمه به کلمه شرح بدهم که وقتی کسی به این درجه از تغییر خلق و خو میرسد، چه شب های هولناکی را از سر گذرانده.
- ۱۹ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۱۴