کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۷۹ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

امروز سالگرد درگذشت مجید وفادار، آهنگ‌ساز این قطعه است، و سروده‌ی دکتر حیدر رقابی، متخلص به هاله، از یاران دکتر مصدق. پس از کودتا، رقابی دستگیر شده، و ۴۸ ساعت مهلت‌اش می‌دهند تا از ایران خارج شود. رقابی برای بدرود نزد وفادار می‌رود و این قطعه همان‌جا خلق می‌شود. برای بهاری که گذشته بود. برای بهاری که هنوز نیامده‌ست.
کدام اجاقِ ستم، خوابِ هیمه می‌بیند؟
که با شب‌ام همه کابوسِ تیشه و تبر است!
شکفتن از درِ این خانه تو نمی‌آید
بهارِ منتظرِ من، همیشه پشتِ در است...(منزوی)

  • ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۲۱

وقتی مشکلات اخیرم را با دوستانم در میان گذاشتم، بسیاری از آن‌ها این بیت از حافظ را مثلا از زبان من خواندند: «بی‌مزد بود و منت هر خدمتی که کردم/ یا رب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت!» (حتی ف. گفت: «تو براشون دوست نبودی، دفتر رتق و فتق امور مشتریان داشتی و کارشون باهات تموم شد») و من متوجه شدم اکثر اطرافیان من‌ (حتی همین کسانی که مثلا طرف مشورت من بودند) از انجام کار خوب، یا واکنش مادی در همان لحظه می‌خواهند، یا لذت روحانی نقد، و یا نسیه‌ی بهشتی که ضمانت شده باشد. گویی کلا کسی کار خوب را انجام نمی‌دهد به همین دلیل ساده که «این کار خوب است». یعنی کسی از گزاره‌ی «این کار خوب است» حرکت نمی‌کند به سمت این گزاره که مستقل از هر نتیجه یا دستاوردی کوتاه‌مدت یا بلندمدتی، «باید این کار را انجام داد». انگار «خوب بودن»‌ فعل، دلیل کافی برای انجام دادن‌اش نیست. خب، احتمالاً یکی از دلایل مچالگی پایان‌ناپذیر و نا«گذر» و «رها»نشونده‌ی امثال منی که دوستی را بدون نگاه «بازار»ی می‌پسندیدیم و بی‌ اجرت و چشم‌داشت دوست می‌داشته‌ایم، همین غیبت‌های غم‌ناک و سهمگین و بی‌جانشین دوستان سابق است.

  • ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۲۳

به چه کسانی می‌شود نزدیک شد؟ من فکر می‌کنم‌ به کسی می‌شود نزدیک شد و ارزش دارد که در زندگی ما حضور داشته باشد، که در هر شرایطی سه چیز را نسبت به طرف مقابل‌اش نشان بدهد: Affection (محبت/مهربانی)؛ Protection (حفاظت/پاس‌داری)؛ Compassion (شفقت/هم‌دردی). مثال خوب تجمیع این پارامترها هم احتمالاً روابط والدین-فرزندان و یا خواهران-برادران است. و من فکر می‌کنم هر کدام از سه پایه، اگر دائمی نباشد، اگر مشروط باشد و اگر مختل شده باشند، هر نوع رابطه‌ی عاطفی با دیگران (از دوستی تا رابطه) هم لنگ خواهد زد، و ارتباطی که شکل‌ گرفته، حتما ناپایدار و موقت خواهد بود. پس پیشنهاد می‌کنم اگر کسانی در زندگی شما هستند که این سه شرط را ندارند، پیش‌دستی کرده و بی هیچ ترحم، خودتان آن‌ها را از زندگی‌تان حذف کنید. که بیش از آن‌که یار باشند، بارند.

  • ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۱۲:۵۲

خاطرم هست سال‌ها پیش مستندی درمورد کارگران عسلویه دیده بودم که گفته بودند برای تمدید توانایی‌شان و برای این‌که باز هم بتوانند کار کنند و استثمار شوند، به خاطر این که آن ساعت کاری را در آن شرایط آب و هوایی تحمل کنند، تریاک می‌کشیدند (بعدها فهمیدیم که در خوزستان هم کارفرما شخصا بین کارگران شیشه پخش می‌کرد تا بتوانند کار کنند و سود او را افزون کنند) و بر همین اساس بود که یک اصطلاح بین کارگران باب شد: تا نکشه، نمی‌کشه. یعنی: [کارگر] تا [مواد] نکشه، [بدن‌اش] نمی‌کشه [که کار کنه]. و من فکر می‌کنم این، نزدیک‌ترین توصیف به این روزهای من است، با این تفاوت که من برخلاف آن کارگران، مطلقا انگل هستم و هیچ ارزشی تولید نمی‌کنم. نشسته‌ام، می‌خوانم و می‌نویسم. درمورد مرگ نوشتم و مادرم گفتند خیلی تلخ نوشته‌ای. خواستم بگویم خب این زندگی تلخ است! اما نگفتم. نگفتم و سیگار کشیدم و باز هم کتاب ایوب را خواندم؛ که «امید من با من به گور می‌رود و ما با هم خاک می‌شویم!» (عهد عتیق، رساله‌ی ایوب، باب ۷، آیه ۵)

  • ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۱۹

خب، این سلسله‌ی سالیانه را این‌بار خیلی زودتر شروع می‌کنیم، که هم گفتنی‌ها بسیار است و هم باشد که زودتر این منبر را تمام کنیم تا به کار و زندگی‌مان برسیم :)
«دریغ و دَرد که تا این زمان ندانستم
که کیمیایِ سعادت، رَفیق بود! رَفیق!» (حافظ)
اتفاقات اخیر، ناخواسته سبب خیری عظیم شد و فرصت و فراغتی فراهم آورد تا تمامی ارتباطات‌ام را به جد زیر ذره‌بین ببرم. و متوجه شدم که تمام توجهات خودم و البته، دیگران؛ بر مواردی متمرکز شده که «عادت‌کردنی» هستند. «عادت‌کردنی» به دو معنی: نخست آن‌که اگر ما کسی را دوست داشته باشیم، می‌توانیم به این صفات عادت کنیم. و دیگر آن‌که اما طرف مقابل ما را دوست داشته باشد، می‌تواند عادت کند که این رفتارها را انجام ندهد. تقریباً اکثر صفاتی که در انشاهای دبستان و دبیرستان برای دوست خوب به کار می‌بردیم در این دسته جا می‌گیرند. ادب. نظم. علاقه مشترک. اعتیاد. بدقولی. دروغ‌گویی. شوخ‌طبعی. و ده‌ها مورد دیگر که البته عادت کردن به تحملِ این‌ها و یا عادت کردن به انجام ندادنِ این‌ها، حتما برای هر دو طرف بسیار آزاردهنده و شکنجه‌آمیز هست، اما من فکر می‌کنم حتما باید در انتخاب دوست، از صفات ثانویه باشند. چرا که معمولا این خطای هولناک رخ می‌دهد که عملکرد افراد در پرایم‌تایم نادیده گرفته می‌شود (هم‌چنان که من هم به اشتباه نادیده گرفته بودم). پرایم‌تایم همان ساعتی‌ست که شبکه‌های تلویزیونی بهترین برنامه‌ها و سریال‌هایشان را پخش می‌کنند. اما در اصطلاح، یعنی زمانی که مهم‌ترین اتفاقات رخ می‌دهد و البته که برای هر فرد در هر نقش مصداق متفاوتی دارد. اما به هر حال پرایم‌تایم آن ساعتی‌ست که عیار آدمی سنجیده می‌شود و اصطلاحا آدم باید خودش را نشان بدهد. و اگر در این لحظه، نباشد؛ دیگر بودن‌اش بی‌ارزش است. برای مثال، پرایم‌تایم، برای پرستار وقتی‌ست که همراه بیمار رفتار ناشایستی دارد، و پرستار باید تصمیم بگیرد که پاسخ کوبنده و درخوری به همراه بیمار بدهد یا به خاطر احوال بیمار، این گستاخی را نادیده بگیرد. پرایم‌تایم برای همسر وقتی‌ست که می‌فهمد همسرش پولی را که با زحمت به دست آورده بود، با حماقت به باد داده است؛ و باید تصمیم بگیرد که فاجعه را از اینی که هست بزرگ‌تر کند و اجازه بدهد که همه‌چیز در این زندگی‌‌ مشترک تحت تأثیر قرار بگیرد، یا به عنوان یه حادثه‌ی کوچک از کنارش بگذرد. به این‌که در این موقعیت‌های منحصر به فرد چه انتخابی انجام می‌شود، نمی‌شود عادت کرد و همین است که آدم‌ها را با هم متفاوت می‌کند. نه، به این صفتِ یک دوست نمی‌شود عادت کرد که در موقعیت بحرانی، به جای این‌که برای ما آرام‌کننده و التیام‌بخش باشد، خودش نیاز به داربست عاطفی داشته باشد تا فرونریزد!
اگر گزاره‌های این نوشته معتبر باشند؛ انتخاب دوست، یعنی یافتن کاپیتانی برای هدایتِ کشتیِ وجود در لحظاتِ طوفانی. اگر «همراه»ی برای این لحظاتِ مرزی دارید، یعنی همه‌چیز دارید. حتی اگر تنبل، نامنظم، معتاد، بدقول یا دروغ‌گو باشد.

(این نوشته به خاطر یک ایمیل، در تلخ‌کامی نوشته شد و احتمالا بعدا که حال و حوصله داشتم چند واژه را ویرایش کنم بی‌آن‌که جان‌مایه‌ی متن تغییری کند.)

  • ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۱۹:۵۴

کتابی که می‌‌خواندم، جمله مشهور توماس هابز در فصل سیزدهم «لویاتان» درباره‌ی زندگی بشر در شرایط «وضع طبیعی» و «جنگ همه علیه همه» را نقل کرده بود و به نظرم رسید بهترین تصویر از زندگی من است: «تنها، فقیرانه، ناگوار، حیوانی و کوتاه».

  • ۰۹ بهمن ۰۳ ، ۱۶:۲۰

بیا بهار عزیز! چه «بهمن»ها که در فراقت نمی‌کشیم و چه «اسفند»ها که به سلامت‌ات دود نخواهیم کرد!

  • ۰۶ بهمن ۰۳ ، ۲۰:۳۶

یک. به بهانه‌ی آتش‌بسِ ضروری اما ناکافی در غزه، فرصتی دست داد تا گفته‌ها و نوشته‌هایم درمورد مناقشه‌ی سرزمین فلسطین و غده‌ی سرطانی حاکم بر آن را بازبینی و بعضا جمع‌آوری کنم. دیدم که نه فقط من، که «بهتر از من صدهزار» (همه‌ی اعضای جامعه‌ی آرزومندانِ آزادی فلسطین از تبعیض و تعدی و ترور، صرف نظر از عقیده، نژاد و حنسیت) از فلسطین گفته‌اند، برای فلسطین نواخته‌اند و با فلسطین خوانده‌اند. و با این‌همه، رژیم صهیونیستی عاملیت همه را خرد کرد: «می‌کشیم و هیچ غلطی هم نمی‌توانید بکنید.» (اصلا مگر مشابه همین جمله را شخص جناب گالانت صراحتا بر زبان نیاورده بود؟) ما واقعا از این همه مجموعه و موسسه بین‌المللی گردن‌فراز بودیم. اسرائیل همه‌مان را تحقیر کرد و نشان‌مان داد که در صحنه‌ی عمل، هنوز هیچ تفاوت فاحشی با عصر کوروش و اسکندر و آتیلا و چنگیز نداریم.

دو. حال که شور و شیدایی جای خود را به شعور و دانایی داده است، من فکر می‌کنم باید پذیرفت که با یک ارزیابی اکیدا منطقی، هزینه‌ی پیامدهای عملی حمله‌ی هفتم اکتبر (نسل‌کشی و ویرانی تمام غزه و وارد شدن لبنان به نبردی مشابه) بیش از فواید نمادین آن (رسمیت یافتن «دولت فلسطین» در دولت‌های چپ‌گرا مانند نروژ، اسپانیا و ایرلند و ایجاد مانعی موقت در عادی‌سازی روابط دولت‌های غربی و عربی با اسرائیل) بوده است. 

سه. کشتار غزه نگاه من به سیاست خارجی جمهوری اسلامی و «بدنه»ی شبه‌نظامیان اسلام‌گرای تحت حمایت ایران را تا حد قابل توجهی تغییر داد. خب، اکثر آن‌ها صداقت‌شان را با اهدای جان‌شان نشان دادند. دیگر چه کسی می‌تواند چیزی بیش‌تر از آن‌ها طلب کند؟ («‌آن که جیب جان در این سودا درید/ در بهای جان چه می‌خواهد خرید؟») همچنین نفرت‌ام از سیاست‌های دولت‌های غربی در قبال خاورمیانه (از افغانستان تا سعودی و سوریه و فلسطین) دوچندان شد. البته من از قماش اوباش چپ‌نمای محور مقاومتی (فرخ نگهدار، علی علیزاده، احسان فرزانه،‌ امیر خراسانی، میلاد دخانچی،...) نیستم، که ترجیح می‌دهند مردم ایران، افغانستان، فلسطین، عراق، سوریه، یمن و لبنان در لجن فلاکت فرو بروند تا این‌ها با شعار «امپریالیسم‌ستیزی» خودارضایی سیاسی کنند. برای من، «چپ» تلاشی انتقادی بر علیه همه‌ی اشکال گوناگون و متنوع «ستم، سلطه و استثمار» است که هر دم به شکل بت عیاری رخ می‌نماید و جان و کرامت انسان را به محاق می‌برد.

چهار. برای من، پانزده ماه گذشته بیش از هرچیز تمرین «امید»ورزی بود. فروافتادن‌ها و برخاستن‌ها. شکست‌ها و بازیابی‌ها. ضعف‌ها و ایستادن‌ها. و همه و همه، برای «نرسیدن». آگاه بودن از نتیجه‌ی قطعی «نرسیدن»، امید تو به هرچیزی درون این وضعیت می‌کُشد. و امید واقعی -که شاید نوعی «امید سلبی»ست- دقیقا از درون همین تاریکی‌ِ مطلق است که زبانه می‌کِشد. به هر حال چنان که گرامشی می‌گفت، «بدبینی خرد و خوش‌بینی اراده»، باید معیاری باشد تا خودمان را به گونه‌ای تربیت کنیم که با هر دستاورد خردی هیجان‌زده نشویم و البته فجایع شدید و شنیع نیز ما را از کار نیندازند.

پنج. به قول باکونین: نیمه‌جان، اما هنوز زنده. با روحی بزرگ و شخصیتی بزرگ‌تر.

  • ۲۸ دی ۰۳ ، ۱۲:۵۷

Do you know what my biggest concern is? It's that this heart turns to stone. Well, if our hearts don't feel compressed and tearful because of all the "human"  beings whose flesh, skin, and bones are in pain, how can we understand that we are STILL ALIVE? b

  • ۲۸ دی ۰۳ ، ۱۲:۱۱

من درک موسیقایی خاصی ندارم. اما بدون شجریان، تحمل زندگی بسیار رنج‌آورتر می‌شد. «گلی که پامال سرو ما گشت/ بود خاک‌اش ز خون ارغوان به!». بزم خراباتیان را تمام دیشب، بی‌وقفه و پیوسته شنیدم. اجرای خصوصی کوتاهی‌ست، اما سخت جگرآور. ابوعطاست. ابوعطایی که استثنائا ناله و‌ گله و شکوه نیست. تقاضاست. نه، تمناست. التماس است و تضرع و لابه. شجریان غزل نابی از سیمین بهبهانی را می‌خواند که علی‌القاعده حکایت هجران و فراق است. اما از جنسی دیگر و رنگی دیگر. سیمین می‌گوید تمام شب را با شب حدیث غم‌ گفتم. اصلا «نیست ز من باورت؟! این سخن از شب بپرس!». تمام شب را -حتی برای لحظه‌ای- چشم بر چشم نگذاشتم و با شب از خون دل گفتم. گفتم و رنگ من از غایت درد پرید. رنگ شب هم پرید؛ هم از درد بر خود می‌پیچید و هم صبح شد!
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم،
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید! بیا!
سپس ادامه می‌دهد که اگر بناست که فقط به زمان مرگ از تربت‌ام بگذری، پس الان بیا. بیا «که درد اشتیاقم قصد جان کرده‌ست»:
به وقت مرگم اگر تازه می‌کنی دیدار،
به هوش باش که هنگام آن رسید! بیا!

در همین مفهوم هم البته حافظ طنز غم‌انگیزی هم دارد:
به وفای تو! که بر تربت حافظ بگذر!
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود.
یاری را به «وفا»یش قسم دادن. قسم دادن، که تا دم مرگ هم دیده به راه‌اش بوده است و محروم از دیدار.

به سیمین برگردیم. این‌جاست که غزل اوج می‌گیرد. مثل آن خانم خواننده که گفته بود همه‌ی جاده‌های روی زمین در نهایت به سینه‌ی او می‌رسند، سیمین می‌گوید هر بانگی که می‌آید و خبری که می‌رسد، گمانم می‌رود که تویی. آرزو می‌کنم که تو باشی. قلبم چموشانه می‌تپد و چهارنعل می‌دود که کاش تو باشی!
به گام‌های کسان، می‌برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید! بیا!
و حالا شجریان وارد می‌شود و فرود غزل را به سوزناک‌ترین و جان‌کاه‌ترین وجه می‌خواند:
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت؛
کنون که دست سحر دانه دانه چید،‌ بیا!
امیدِ خاطر «سیمین» دل‌شکسته تویی!
مرا مخواه از این بیش ناامید! بیا!
اما این همه، فقط مقدمه‌ای برای اجرای آن ضربی‌ای‌ست که شجریان بداهه می‌خواند و یاحقی و موسوی همراهی‌اش می‌کنند. غزل خون‌فشانی از عماد خراسانی‌ست. می‌گوید می‌روی؟ «الان» می‌روی؟! شرم نداری ز خلق؟!
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده‌ام، می‌روی؟!
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شده‌ام، می‌روی؟!
حال که غیر از تو ندارم کسی؛
دور ز تن‌ها شده‌ام، می‌روی؟!

  • ۲۵ دی ۰۳ ، ۰۹:۳۶