کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۷۹ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

شهبازیان را امتداد آن ستارگانی می‌شناختم‌ که لایق واژه‌ی «عالی‌جناب» بودند. مثل صبا. در نسل بعد: فرامرز پایور و همایون خرم. و در نسل بعدتر: حسین علیزاده و فریدون شهبازیان. از آن‌ها بود که وقتی از مردگی و ماندگی موسیقی ملی می‌گفتند، می‌توانستی نشان‌شان دهی و بگویی: «این‌ها! این‌ها قلب تپنده‌ی موسیقی ایران‌اند.» به هر حال اصلا کم نیست که از صد آهنگی که ساخته‌ای، نود مورد از آن‌ها با حافظه و خاطره‌ی یک ملت پیوند خورده باشد. از شبانگاهان، تا سفر برای وطن. از جام مدهوشی تا کوچه سار شب. وه که چه عمر پر خیر و برکتی! چه حال‌های خوبی که به مدد آثار او تولید و چه توانایی‌هایی که به لطف کارهای او تمدید شد! و شهبازیان که در همه‌ی این‌ها سهیم و شریک است! همین برای زنده ماندن کافی نیست؟
دو چیز حاصل عمر است: نام نیک و صواب
از این دو گر گذری، کل من علیها فان! (سعدی)
+ مدت‌هاست که هر روز، آماده و البته، منتظر مرگم. هر بار که بانگی برمی‌آید که خواجه مرد، به خودم می‌گویم که «ناگهان نیست، یا بعدی تویی یا بعدتر». و بسیار تعجب می‌کنم از آن‌ها نمی‌بینند و نمی‌فهمند.
او نیز گذشت از این گذرگاه
آن کیست که نگذرد از این راه؟ (نظامی)

  • ۲۲ دی ۰۳ ، ۱۴:۳۵

در زبان فرانسه اصطلاحی هست برای سکوت: un ange passe. که یعنی فرشته‌ای گذشت. برای آن مکث طولانی‌ای که در میانه‌ی یک گفتگو رخ می‌دهد، فرانسوی‌ها چنین عبارتی را به کار می‌برند. اشاره‌ی این اصطلاح به آن سکوتی‌ست که بر نبی در لحظه‌ی دیدن جبرئیل و شنیدن پیام وحی حاکم می‌شود. ری و شانترو در لغت‌نامه‌ی اصطلاحات و عبارات استعاری منشأ این عبارت را به یونان باستان برمی‌گردانند. در اساطیر یونان سخن گفتن در نزد هرمس (پیام‌رسان ایزدان) ممنوع بوده است. در محضر او باید سکوت کرد چون پیامی دارد. از نظر نویسندگان لغت‌نامه، ایده‌ی فرشته در مسیحیت و اسلام، برگرفته از همین اسطوره‌ی یونانی‌ست.
سکوت، فرشته‌ای‌ست که پیامی دارد. سکوت در میانه های‌وهوی زندگی پیامی روشن دارد: از مصرف بی‌رویه‌ی کلام بپرهیزید. خصلتِ رهایی‌بخش سکوت در ایستادگی آن در برابر ترکیب رایج سروصدا و هیچ نگفتن است؛ تأمل در مجموعه گفتارهایی که در واقع هیچ نمی‌گویند و تنها کلمات -که مقدس‌اند- را زباله می‌کنند. این خصلت رهایی‌بخشی سکوت را در عصر جدید با ابزارهای پر سر و صدایش از ماشین بخار گرفته تا تلویزیون و کلاب‌هاوس، بیش از هر زمانی از تاریخ می‌توان درک کرد.

  • ۲۱ دی ۰۳ ، ۰۱:۱۲

بیش از چهار سال گذشته، اما من هنوز ندیده‌ام کسی محمدرضا شجریان را با پیش‌وندهای «شادروان»، «مرحوم»، «زنده‌یاد» و یا پس‌وند «فقید» نام ببرد؛ گویی آن استاد بزرگ، هرگز نمرده است. خب، معلوم می‌شود که تعبیر آقای پیرنیاکان درباره‌ی جایگاه هنرمند و سیاست‌مدار در میزبانی و میهمانی تاریخ درست بوده است؛ اما تبصره‌ای دارد. محمدرضا نیکفر ۱۵ سال پیش در مقاله‌ای با عنوان «سختی قضاوت تاریخی درباره‌ی حزب توده ایران» نوشته بود که ما فهمیدیم «تاریخ زباله‌دان ندارد»؛ اما به نظر من شاید تاریخ، زباله‌دانی نداشته باشد که کسی را بتوان به آن انداخت و از او خلاص شد، اما همچنان که «آشغال‌های دوست‌داشتنی» نشان‌مان داد، زباله‌دانی هست، و آن دقیقا همین‌جاست که خلاصی از آن امکان ندارد. ما آدم‌های ضعیف و زیر متوسطی که با خط‌های وسط دنیا مبارزه‌ی دائمی برای صعود داریم، در زباله‌دان تاریخ به دنیا آمده‌ایم، مدتی زندگی می‌کنیم، سپس خواهیم مرد و در نهایت دفن خواهیم شد. حالا این‌که میزبان این زباله‌دان، هنرمند است یا سیاست‌مدار، دیگر فرق چندانی ندارد استاد عزیز. وگرنه چرا خود شما یک «پیام نسیم» دیگر برای ما نساختید که تعفن این زباله‌دانی، کمتر مشام‌مان را بیازارد؟

  • ۱۶ دی ۰۳ ، ۱۹:۵۰

شاد باد روح نظامی که کلام‌اش کم از معجزه نیست.

  • ۱۶ دی ۰۳ ، ۰۰:۲۱

در سال ۲۰۲۴ که قدم‌های سنگینی بر دل غمگین ما گذاشت و «رفت و گذشتن او یک عمر گذشت»، روزهای بسیار سختی را گذراندیم و افسوس که بی‌فایده فسرده و فرسوده شدیم. و تلخ‌تر از همه آن‌که این حجم از جنایت و خباثت و دنائت و کثافت و نجاست و رذالت از پیش چشم ما گذشت و آن‌همه تذکر و تنبه و تأمل و تشکل و تفکر هنری و فلسفی و ادبی و... به هیچ کار نیامد. مطلقا به هیچ کار نیامد تا جلوی فاجعه‌‌ی غزه را بگیرد: «پس امید من کجاست؟ چه کس آن را برایم پیدا می‌کند؟» (عهد عتیق، رساله‌ی «ایوب»، فصل ۱۷، ۱۴-۱۳) اما فردا هم روزی‌ست و ما هم «رویایی داریم» که از همه‌ی این دردها و رنج‌ها بزرگ‌تر است! به قول آن فیلسوف ریشو: «وضعیت ناامیدکننده‌ای که در آن به سر می‌بریم، مرا سرشار از امید می‌کند!»

در سال جدید امید است که خداوند همه‌ی ما را آدم بکند.
نه یوسف که چندان بلا دید و بند
چو حُکمش روان گشت و قدرش بلند،
گنه عفو کرد آلِ یعقوب را؟
که معنی بوَد صورتِ خوب را
ز لطفت همین چشم داریم نیز
بر این بی‌بضاعت ببخش ای عزیز
کس از من سیه‌نامه‌تر دیده نیست
که هیچم فعالِ پسندیده نیست
بضاعت نیاوردم الّا امید
خدایا ز عفوم مکن ناامید...

  • ۱۲ دی ۰۳ ، ۰۰:۵۱

ببخشید جناب مهندس، اما اگر سلاخی سوری‌های علوی چیزی را در شما تکان نداد، یقه‌ی سعدی را بگیرید نه ما. آخر او بود که گفت: «نشاید که نامت نهند آدمی». 

واقعا اگر شجریان نبود زندگی برای من خیلی رنج‌آورتر می‌شد.

  • ۰۷ دی ۰۳ ، ۱۲:۴۹

و دیشب؛ تجربه‌ی اتاق «اعتراف» کلیساگونه. سطلی به دستم دادند و گفتند بگو. هرچه که می‌گفتم، کمی هم بالا می‌آوردم. آن‌قدر گفتم و آن‌قدر بالا آوردم که سطل پر شد. تماما لبریز. گفتند نترس که تا بی‌نهایت سطل داریم! ولی از جایی، تهوع‌ام تمام شد، اما اعترافاتم نه. می‌گفتم، اما بالا نمی‌آوردم، که گوشت تن‌ام کنده می‌شد! از درد بیدار شدم.

امشب، بر خلاف سال‌های پیش، خیابان میرزای شیرازی را، این‌بار تنهایی قدم می‌زنم. 

  • ۰۳ دی ۰۳ ، ۱۵:۴۵

این جمله‌ی «هر مزخرفی که هستی، خودت باش» از آن‌جایی شروع شد که قطب‌نمای انجیل را کنار گذاشتند. انجیل تعیین می‌کرد «آدم درست» چه کسی‌ست. و می‌توانستیم همه، از جمله خودمان، را بسنجیم که چقدر «آدم درست»ی هستیم. در فقدان آن استاندارد محکم انجیل، به عدد انسان‌ها، کاندید برای «آدم درست» وجود دارد، و خب، در برابر بی‌شمار کاندید، چه کسی به کسی غیر از خودش رأی می‌دهد؟
اما این یک وضعیت نرمال نیست. دقیقا به این دلیل که نمی‌توانیم توضیح بدهیم که چرا به خودمان رأی می‌دهیم، پس از توضیح دادن فرار می‌‌کنیم؛ و سپس وانمود می‌کنیم که این فرار، یک وضعیت نرمال است. اما نیست. یک بیماری‌ست. با بیماری می‌شود سال‌ها کنار آمد، اما در درازمدت پایداری ندارد. یا باید عقب‌نشینی کند، یا بیمار از پا بیفتد.

پسر نوح هم فکر می‌کرد همین‌که شنا بلد است کافی‌ست.

  • ۲۵ آذر ۰۳ ، ۲۲:۳۰

مفروض بدیهی: «هرچیزی که دفاع بطلبد، داستان هم می‌خواهد.» مثلا از شهری دفاع خواهند کرد که داستان داشته باشد. مهم نیست که چه داستانی. داستان یک شهر می‌تواند این باشد که اسکندر تأسیس‌اش کرد. داستان شهری دیگر می‌تواند این باشد که طاعون همه‌گیر شده بود، اما موسسان این شهر زنده ماندند و شهر را بنا کردند. کوفه داستان دارد. استانبول داستان دارد. نیویورک داستان دارد. شیراز داستان دارد. و البته صدق و کذب داستان هیچ اهمیتی ندارد. اما در شهرهای جدید، ما فقط یک تابلوی طلایی می‌بینیم: آیت‌الله رفسنجانی در فلان تاریخ به این‌جا آمد و روبان برید! این یک داستان نیست. این یک «پروژه‌»ست. و از پروژه هویتی حاصل نمی‌شود. و اگز هویتی وجود نداشته باشد، چیزی هم برای دفاع کردن باقی نمی‌ماند. دفاع، فقط حالت جنگی نیست‌. حتی دغدغه داشتن برای مرتب بودن شهر هم دفاع از شهر است. حتی ازدواج هم داستان می‌خواهد. «در فرودگاه چمدان من با چمدان یک خانم جابه‌جا شده بود و از آن‌جا با هم آشنا شدیم» یک داستان است. اما «همسرم را مریم‌سادات معرفی کرد و ما هم رفتیم خواستگاری» یک داستان نیست. یک «پروژه‌»ست. پروژه‌ی «زن دادن پسر خانواده». از ازدواجی که داستان دارد می‌شود دفاع کرد. اما پروژه‌ها را هروقتی می‌شود کنسل کرد. حتی اگر برای روبان‌اش خرج زیادی شده باشد.

آن‌چه که آتئیست وطنی -که در قرن نوزدهم گیر کرده و به تازگی ملتفت شده که علم «ابطال‌پذیر» است و زین حیث بر هرچیز دیگری ارجحیت دارد- نمی‌فهمند، این است که در سطح کلان‌تر، کل حیات هم داستانی لازم دارد. و از حیاتی که داستان داشت، می‌شد دفاع کرد. کتب مقدس بودند که این داستان را فراهم می‌کردند. این‌که «ما ماهی بودیم، بعد میمون شدیم، بعد اینی که هست شدیم»، یک داستان نیست. یک «پروژه‌»ست. پروژه‌ی تقسیم سلولی. و از پروژه که نمی‌شود دفاع کرد. برای همین بود که نتوانستم آدمی را که بالای پل ایستاده تا خودش را پایین بیندازد، منصرف کنم. چون داستانی نداشت که به خاطرش از حیات خودش دفاع کند. تنها چیزی که به او گفتم این بود که «عجله نکن. قرار نیست مرگ طبیعی خیلی معطل‌ات بذاره. یک مقدار دیگه هم صبر کن. باز هم فرصت هست که خودت رو بکشی.» بعد یادم آمد که او مثل من نیست و احتمالا تا سال‌ها زنده خواهد ماند. پس موضع‌ام را این‌طور اصلاح کردم: «هیچ ضرری از تعویق خودکشی بهت وارد نمیشه. دنیا داره هر روز بدتر میشه؟ پس صبر کن تا اون روزی خودت رو بکش که خیلی خیلی بدتر از امروزه. چرا الان؟ حتی از لحاظ شاعرانگی هم وزن بهتری داره. خیلی جالب‌تره که بگی «من آن روزی خودم را کشتم که پرنده‌ها مُردند!» اصلا زشته بپرسند کی خودت رو کشتی و بگی اون روزی که شیر کاکائوی ماهشام بیست درصد گرون شد! این قطار داره میره توی دره؟ خب چرا بپریم و بمیریم؟ صبر کن که بکوبه به کف دره و بمیریم.‌ مرگ ناشی از پریدن که لطفی نداره. صبر کن ببینیم قطار چجوری متلاشی میشه. هدف نداری؟ دست‌کم قدری کنجکاو باش». همین‌قدر مسخره.

نه. برای زنده ماندن، نیاز به پول، امید، ایمان یا حتی عشق نیست. باید داستانی داشته باشیم. داستانی که بتوانیم برای دیگری بگوییم و او باور کند که ما این کارها را کرده‌ایم و بدون ما این کارها ممکن نبوده. وقتی دیگران باور کنند، خودمان هم کم‌کم باور می‌کنیم. و امیدوار می‌شویم. و زندگی می‌کنیم. برای همین است که آدم‌ها برای خودشان مخاطب دست‌وپا می‌کنند. حتی تصور تنهایی می‌کشدشان. بیشترشان خانواده تشکیل می‌دهند تا بتوانند برای‌شان داستان بگویند. و برخی هم داستان‌نویس، شاعر، فیلم‌ساز و...می‌شوند تا برای آن‌ها داستان بگویند. اما من داستانی ندارم. بیست سال فرصت داشته‌ام تا برای خودم داستانی دست و پا کنم، اما نکرده‌ام. البته این‌که داستانی ندارم، به معنای آن نیست که کاری نکرده‌ام؛ اتفاقاً تمام زندگی دویده و جنگیده‌ام، اما اساسا هیچ فایده‌ای نداشته است. یعنی خودم مطمئن هستم که فایده‌ای نداشته است. چون نمی‌خواهم خودم را فریب بدهم. بنابراین، تلاشی برای اغوای خودم و القای این موثر بودن به دیگران ندارم. پس دلیلی برای دفاع از زنده ماندن خودم هم ندارم.

  • ۲۵ آذر ۰۳ ، ۰۷:۳۵

در این باغ وحشی که زندگی می‌کنیم، کار از «ابتذال شر» گذشته. شاهد ابتذال مبتذل هستیم!

  • ۱۷ شهریور ۰۳ ، ۱۱:۵۶