کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۷۹ مطلب با موضوع «احساسات نیهلیستی» ثبت شده است

کاش کسی می‌بود که «تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون» می‌کردیم.

  • ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۱۵:۴۹

ناامیدی، مثل ویتامین ث است. اگر دچار کمبود ویتامین ث باشید، مثل ملوانان اکیپ‌های اکتشافی امپراتوری اسپانیا، دندان‌هایت در میانه‌ی سفر خواهد ریخت و سپس خواهی مرد. ناامیدی باعث می‌شود که فریب هیچ‌چیز را نخوری و کسی که به هیچ‌ شکلی فریب نخورد، خطرناک و سرسخت می‌شود.
اما افسردگی، مثل مخدر روان‌گردان، برای دوره‌ای خیلی موقت و گذرا، احساس غلیظی از زنده بودن به آدو می‌دهد، و سپس به یک مرده بدل می‌شوی. خشم، کینه و نفرت، علائم زنده بودن هستند که در آن دوره‌ی موقت، حالت غلظت‌یافته پیدا می‌کنند. اما سر و صدای قبل از مرگ هستند. برای همین است که آدم افسرده نمی‌تواند هیچ‌کاری را «ادامه» بدهد. فریب پالس‌های تند ابتدایی را می‌خورد، و فکر می‌کند قرار است ادامه پیدا کنند، که نمی‌کنند. و به مرور متوجه می‌شود که اتفاقا از همان ابتدا هم مرده بوده، و آن پالس‌ها، دست بالا مثل تکان خوردن پاهای هشت‌پایی بوده‌اند که روی میز رستوران قرار گرفته بود.

  • ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۳۴

امشب که با امیررضا و محمدفاضل می‌چریدیم، سعی کردند به من بابت پایان بیست سال زندگی امید بدهند و این‌جور چیزها. و به نظرم رسید زندگی برای این‌ها انگار «جایزه» است. یا «پاداش» است. اما برای من انگار مجازات است.

  • ۰۸ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۲۱

امروز، دولت متجاوز روسیه وسیع‌ترین حملات موشکی از ابتدای جنگ تا به حال را، به زیرساخت‌های انرژی اوکراین انجام داد. و قطعی‌های برق اعلام شده در اوکراین معادل یک روز عادی در صنعت ایران است که تعطیلی هفتگی دارند. کجایید آقای فاضلی؟ حمله به ایران شر مطلق بود با این کثافتی که ما داریم درون‌اش دست و پا می‌زنیم؟ 

  • ۰۵ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۵۲

از پس فرشته‌ی روی شانه چپ و فرشته‌ی روی شانه راست برمی‌آیم. اما یک فرشته‌ی سوم هست که روی سرم نشسته. مثل کلاغی که روی کلاه مترسک می‌نشیند تا ثابت کند هیچ ترسی از او ندارد. این فرشته به جای قار قار، صدای تیک تاک دارد. تا مدام یادآوری کند که دارم به تمام شدن نزدیک می‌شوم. دیگر چه فرقی دارد در روستایی احاطه شده با جنگل، در جایی پرت، در مثلا چین باشم، یا زیر ایفل، یا برهوت خاورمیانه؟ وقتی این کلاغ همه‌جا با من است. کار این فرشته البته، فقط خراب کردن قصه‌هاست. مثل قصه‌ی «حالا جای خوبی دارم زندگی می‌کنم». مثل قصه‌ی «حالا یک سقف بالای سرم دارم». مثل قصه‌ی «دیگر لازم نیست نگران چیزی باشم». مثل قصه‌ی «می‌شود موفق شد». کار این فرشته، شکنجه است. شکنجه، با بیدار نگه داشتن.

  • ۰۲ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۳۸

برای ارائه‌ی آنارشیسم منابع را مرور می‌کردم. رسیدم به این سطر از صفحه‌ی 129 از کتاب «در باب آنارشیسم» از نوآم چامسکی که لبخند بر لبم آورد: «رسیدن به دستاوردهای کوچک هیچ ایرادی ندارد. مثل دستاوردهای دهه 60 تا امروز که پیش‌تر از آن‌ها صحبت کردیم. این دستاوردها برای زندگی بشر بسیار حائز اهمیت بوده‌اند. این بدان معنا نیست که قله‌های بسیار بلندی باقی نمانده است. مانده. اما شما هم کاری را می‌کنید که در توان‌تان است...لطیفه‌ی مشهوری وجود دارد درباره‌ی یک مست که پای تیر چراغ برق ایستاده بود و به زمین نگاه می‌کرد. کسی از راه می‌رسد و از او می‌پرسد: «دنبال چه هستی؟». مست می‌گوید: «دنبال مدادی می‌گردم که از دستم افتاده». از او می‌پرسند: «کجا از دستت افتاد؟». و او می‌گوید «آن طرف خیابان».

-پس چرا این‌جا را می‌گردی؟

+ چون نور این‌جاست.»

و بعد خود چامسکی توضیح می‌دهد: «ممکن است مسئله‌ای که خواهان حل آن هستید آن‌طرف خیابان باشد. اما باید جایی کار کنید که نور آن‌جاست. اگر سعی کنید کمی نور را آن‌طرف‌تر ببرید ممکن است به آن‌طرف خیابان هم برسید!» (ص130)

کتاب دیگری هم که مجموعه مصاحباتی‌ست که در سال 2016 -یعنی 88 سالگی چامسکی- با او انجام شده و آن کتاب را «خوش‌بینی ورای ناامیدی» نام نهاده‌اند. در صفحه‌ی 242 از چامسکی درمورد خوش‌بینی به آینده‌ی بشریت می‌پرسند. و چامسکی می‌گوید برای ادامه دادن، خب مگر انتخاب دیگری هم داریم؟: «ما دو گزینه داریم. می‌توانیم بدبین باشیم، تسلیم شویم و به تضمین رخ دادن بدترین چیزها کمک کنیم. یا می‌توانیم خوش‌بین باشیم، فرصت‌هایی که حتما وجود دارند را بقاپیم و شاید کمک کنیم که دنیا به جای بهتری بدل شود. می‌بینید که چندان انتخابی در کار نیست. (می‌خندد)».

  • ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۵

خیلی به عصر خودمان می‌نازیدیم و می‌بالیدیم. برای تدوین سند اعلامیه حقوق بشر. برای تشکیل سازمان ملل. برای بنای این همه شورا و اعلامیه و کنفرانس و مقاله‌ی انسان‌دوستانه. ‎اسرائیل اما پوزه‌ی ما و خوش‌خیالی‌مان را به خاک مالید. که آهای انسان مدرن، همه‌چیز همانی‌ست که بود. پس برای کشتارهای قرن‌های قبل تأسف نخور. فقط لال شو و برای خودت متاسف باش. 

  • ۲۰ مرداد ۰۳ ، ۱۷:۳۸

مردم بدون همراه دق می‌کنند. به دروغ به خودشان می‌گویند همراه را برای انجام کارهایی لازم دارند. مثل دست‌گیری. مثل حمایت. مثل وفاداری‌. این‌ها به کارشان خواهد آمد، اما برای این‌ها نیست که بدون همراه دق می‌کنند. بدون همراه دق می‌کنند چون از این‌که چیزهایی که به سرشان می‌آید فقط به سر خودشان آمده باشد دق می‌کنند. همراه لازم دارند تا حداقل یک‌نفر دیگر همان چیزهایی که خودشان تجربه می‌کنند را تجربه کند. مثل پادشاه چین، که بردگانش را هم با خودش دفن می‌کردند، چون می‌خواست حتی مرگ را هم با چندنفر دیگر تجربه کند. مردم همراه می‌خواهند تا با خودشان در زندگی‌ای که دارند دفن شود.‌ ترس تنهایی تجربه کردن، دیوانه‌شان می‌کند.

  • ۱۹ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۲

روزی را تصور می‌کنم که آخرین صهیونیست هم گورش را از اراضی اشغالی گم کند. و بر آن ویرانه‌های ستم، جولیا پطرس هم برای هزاران یهودی و مسیحی و مسلمانی بخواند که از فلسطین و لبنان و سوریه و عراق و البته ایران جمع شده‌اند. «و من آن روز را انتظار می‌کشم/ حتی روزی که دیگر نباشم».

  • ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۰۵

راننده تریلی بالای کابین خودش را دار می‌زند. معلم بین‌ همکاران‌اش شیرینی پخش کرده و و خودکشی می‌کند. زن و مرد کارگر برای حقوق کف دستمزد به زندگی خودشان پایان می‌دهند. دختر چهارده ساله مردم را کاملاً قانونی روی آسفالت می‌کشند. روزانه سه تا جورج فلوید زیر زانوی پلیس داریم. مثل قحطی‌زده‌ها سهمیه‌ی گندم کاهش یافته و نان گران‌تر هم می‌شود. برق کشور به تناوب قطع است و دو استان کشور سه روز است به اینترنت دسترسی ندارند. معذرت خواهی می‌کنم. اما درباره‌ی کدام جنگ صحبت می‌کنید؟

  • ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۰۲:۰۱