کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۲۹ مطلب با موضوع «ایده‌ی آنارشیسم» ثبت شده است

برخلاف شعارهای قلب و مغز و دست، سلام بر زحمت‌کشان سازش‌ناپذیر!

  • ۰۴ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۰۶

برای ارائه‌ی آنارشیسم منابع را مرور می‌کردم. رسیدم به این سطر از صفحه‌ی 129 از کتاب «در باب آنارشیسم» از نوآم چامسکی که لبخند بر لبم آورد: «رسیدن به دستاوردهای کوچک هیچ ایرادی ندارد. مثل دستاوردهای دهه 60 تا امروز که پیش‌تر از آن‌ها صحبت کردیم. این دستاوردها برای زندگی بشر بسیار حائز اهمیت بوده‌اند. این بدان معنا نیست که قله‌های بسیار بلندی باقی نمانده است. مانده. اما شما هم کاری را می‌کنید که در توان‌تان است...لطیفه‌ی مشهوری وجود دارد درباره‌ی یک مست که پای تیر چراغ برق ایستاده بود و به زمین نگاه می‌کرد. کسی از راه می‌رسد و از او می‌پرسد: «دنبال چه هستی؟». مست می‌گوید: «دنبال مدادی می‌گردم که از دستم افتاده». از او می‌پرسند: «کجا از دستت افتاد؟». و او می‌گوید «آن طرف خیابان».

-پس چرا این‌جا را می‌گردی؟

+ چون نور این‌جاست.»

و بعد خود چامسکی توضیح می‌دهد: «ممکن است مسئله‌ای که خواهان حل آن هستید آن‌طرف خیابان باشد. اما باید جایی کار کنید که نور آن‌جاست. اگر سعی کنید کمی نور را آن‌طرف‌تر ببرید ممکن است به آن‌طرف خیابان هم برسید!» (ص130)

کتاب دیگری هم که مجموعه مصاحباتی‌ست که در سال 2016 -یعنی 88 سالگی چامسکی- با او انجام شده و آن کتاب را «خوش‌بینی ورای ناامیدی» نام نهاده‌اند. در صفحه‌ی 242 از چامسکی درمورد خوش‌بینی به آینده‌ی بشریت می‌پرسند. و چامسکی می‌گوید برای ادامه دادن، خب مگر انتخاب دیگری هم داریم؟: «ما دو گزینه داریم. می‌توانیم بدبین باشیم، تسلیم شویم و به تضمین رخ دادن بدترین چیزها کمک کنیم. یا می‌توانیم خوش‌بین باشیم، فرصت‌هایی که حتما وجود دارند را بقاپیم و شاید کمک کنیم که دنیا به جای بهتری بدل شود. می‌بینید که چندان انتخابی در کار نیست. (می‌خندد)».

  • ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۵

لیبرتارینیسم، آنارشیسم یواش نیست. آنارشیسم سایکوپت‌هاست. و این مهم است که فقط در دالان تنگ نظریه به آن پرداخته نشود. به نظرم نقش وضع روانی خود افراد، در مهملاتی که تبلیغ می‌کنند، پررنگ است اما باید از این موضوع نه در لحظه‌ی نقد آن مهملات، که در توصیف آن استفاده کنیم. اما به هر حال از موهومات لیبرتارین‌ها عقب راندن جایگاه نظارتی دولت در امور حیاتی مردم است، طوری که انگار هدف از خلقت ما قتل دولت بوده، و سپس رها کردن جامعه به امان خدا! کسی که حاضر است مردم اوکراین سلاخی شوند ولی «دولت» به عنوان شر مطلق دخالت نکند و سلاحی برایشان نفرستد، صرفا پیرو یک مکتب نظری نیست. مشکل روانی دارد. کسی که آزادی را این‌طور تعریف می‌کند که فرد مبتلا به بیماری واگیردار، هرجا که خواست، برود و در صورت ملت سرفه کند و واکسن هم نزند، صرفا پیرو یک مکتب نظری نیست. مشکل روانی دارد. کسی که به نظرش می‌ارزد مردم روی ایمنی آپارتمانی که می‌خرند قمار کنند، چون از کارتن‌خوابی بهتر است، و عوض‌اش دولت هیچ نقشی نداشته باشد، صرفا پیرو یک مکتب نظری نیست. مشکل روانی دارد.

  • ۰۳ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۷

ایده‌آلیست بودن این‌گونه است که هیچ‌وقت نمی‌رسی، و می‌دانی که هیچ‌وقت نمی‌رسی. مثلا درمورد خاص آنارشیسم، خواهان برچیدن تمام اشکال «سلطه» و سلسله‌مراتب در هر حنبه از زندگی فردی و اجتماعی‌ست: یک مبارزه‌ی پایان‌ناپذیر. چرا که هربار پیش‌روی در رسیدن به یک جامعه‌ی اشتراکی آزاد و برابر، به درک جدیدی از اشکال سلطه و سرکوب می‌انجامد که در اعمال و آگاهی سنتی پنهان شده بود. آن‌وقت است که دوباره مبارزه ضرورت می‌یابد. 

اما آیا این یک نقصان است؟ تا آن‌حا که من در می‌یابم چنین نیست و این بدفهمی ناشی از خطا در تعریف مفهوم «رسیدن» است. چرا که اساسا «رسیدن»ی در کار نیست. تمنای آزادی و تقلای رهایی، «راه»ی دائمی و تکاپوی مستمری‌ست که هرگز پایان نمی‌پذیرد:

بی‌نهایت حضرت است این بارگاه/ صدر را بگذار! صدر توست راه! (مولوی)

  • ۰۱ مرداد ۰۳ ، ۱۰:۳۴

از متفکرین که فقط نباید آرا و نظرات‌شان را آموخت:

ویدئویی هست از نشست InterOccupy که پس از تسخیر وال‌استریت برگزار شده. در آن‌جا یک جوانک بیست‌ساله‌ای مثل امروز من، از پروفسور چامسکی -که در آن زمان هشتاد و سه ساله بوده، می‌پرسد: «می‌توانید اندکی درمورد آنتونیو گرامشی سخن بگویید؟ این‌که اندیشه‌های او چه ارتباطی با این بحث‌ها دارد؟». چامسکی لبخند پدرانه‌ای می‌زند و دقیقا می‌گوید: «من به گرامشی علاقه‌مندم. او شخصیت مهمی‌ست. او درمورد مسائلی نه چندان دور از مسائل مورد بحث دیوید هیوم سخن گفته است: این‌که نظام‌های قدرت چگونه استیلای فرهنگی پیدا کرده‌اند/هژمونیک شده‌اند. شخصا عقیده دارم کارهایش ارزش خواندن دارند. زمانی که آثار او را می‌خوانم آن‌ها را بیان‌گر خیلی از نکاتی می‌یابم که پیش از این می‌دانستیم. چیز تازه‌ای در آن‌ها پیدا نمی‌کنم. شاید این نکته به عدم توانایی من برگردد. می‌توانید بخوانید و ببینید نظر شما چیست.»

آن‌باری که شرکت در جلسه‌ای با سخنرانی آقای ملکیان میسر هم چنین بود. سخنان ملکیان تا پایان جلسه زمان برد و بعد از آن هم تازه نوبت پرسش و پاسخ بود. سی و سه نفر پرسیدند، ملکیان یک به یک را نوشت و یک به یک را پاسخ گفت. حتی مزخرف‌ترین‌شان را. و طوری هم رفتار نکرد که او مصطفی ملکیان است و ما آدم‌های عادی هستیم. آن‌قدر گرامی بود که مار هم گرامی بدارد و آن‌قدر آموزگار بود که با حلم بسیار، می‌شنید مگر چیزی بیاموزد. و با این‌که تقریبا یک ساعت بیش‌تر هم ماند، اما نه تنها غرولند و شکایتی نبود که حتی یک مرتبه هم به ساعت‌اش نگاه نکرد.

خداوند هردو بزرگوار را برای ما سالم و سلامت نگاه دارد. آمین.

به دولت کسانی سر افراختند/ که تاج تکبر بینداختند (سعدی)

  • ۲۹ تیر ۰۳ ، ۲۲:۴۵

به عنوان کسی که یک آنارشیست است، تماشای فیلم تالار جیمی (Jimmy's Hall) زحمت پررحمت و رنج پرلذت بود. فیلم داستان واقعی اجتماعی از مردم در روستایی در ایرلند است که «نمی‌خواهند فقط زنده باشند. می‌خواهند زندگی کنند.» می‌خواهند «فکر کنند، حرف بزنند، یاد بگیرند، گوش بدهند، بخندند، و برقصند.» برای همین، به رهبری کمونیستی به نامِ جیمی گرالتون که به تازگی از تبعید برگشته، تشکل سابق‌شان را بازسازی می‌کنند؛ یک «جمهوری»، یک «عاملیت جامعه»، یک «حضور جمعی»، یک «اجتماع اشتراکی مردمان آزاد و برابر»، با رویکردی عمیقا آنارشیستی: نه نمایندگان خدا، نه دخالت دولت، نه استبداد مالک. حودشان سوژه‌های «خودآیینِ آزاد»ی باشند و شورایی و جمعی هم آن‌جا را مدیریت کنند.
اما کشیش که گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. او فقط به حرف کسی گوش می‌دهد که برای اعتراف به گناه «جلویش زانو زده باشد». او نگران است؛ نگران «خوش‌گذارنی»، «موسیقیِ جاز»، «تماسِ بدن‌ها»، «لوسانجلیزه شدن مردم»، و «کفر» و «کمونیسم» و البته آن موش کوری که بر فراز هر جمهوری پرواز می‌کند: مارکس. کشیش پیر، حتی در گفت‌و‌گویی با کشیشی جوان‌تر که به نظرش تشکل جیمی و رفقا، جمعی ساده برای رقص است، می‌گوید: «جیمی اول از پاهای آن‌ها شروع می‌‌کند، بعد می‌رسد به مغزشان و درنهایت آن کتاب نفرت‌انگیز سرمایه». با این وصف، مثل همه‌ی تاریخ، مگر نماینده‌ی خودخوانده‌ی خدا می‌تواند دست از فضولی بکشد و جیمی و رفقا را به حال خودشان رها کند؟ پاسخ روشن است: هرگز! تک‌ تک به سراغ‌شان می‌رود تا «به راه راست هدایت‌شان کند.» جواب نمی‌گیرد، اما رها هم نمی‌کند. جلوی ورودی تشکل می‌ایستد و نام کسانی که قصد ورود به آن را دارند یادداشت می‌کند و برای آن‌که رسوای‌شان کند، آن را از تریبون کلیسا می‌خواند. اما باز هم افاقه نمی‌کند. نیروهای دولت هم البته آزار خودشان را می‌رسانند اما رفقای جیمی همچنان جمع می‌شوند، می‌آموزند، می‌زنند، و می‌رقصند البته در همین هم محدود نمی‌مانند بلکه با گروه‌های دیگر هم‌دست می‌شوند: حمایت از فرودستان علیه فرادستان. حتی جایی جیمی به عنوان یک چپ راستین برنکته‌ی مهمی انگشت می‌گذارد: «بزرگترین دروغی که به ما خورانده‌اند این است که می‌گویند ایرلند یکی‌ست، سرزمین ما یکی‌ست، و ما ملتی با باورها و یک خیر مشترکیم. اما آیا منفعت معدن‌چیان و کارگران کارخانه‌ها تفاوتی با منفعت صاحبان آن‌ها، بانک‌دارها، وکلای‌، سرمایه‌گذاران‌ و روزنامه‌نگاران فاحشه‌ای که استخدام می‌شوند تا دروغ بنویسند، یکی‌ست؟! فکر می‌کنید آن‌ها برای پیری، بیماری و بیکاری ما اهمیتی قائل‌اند؟ به گرسنگی و بی‌خانمانی ما و آن کارگرانی که برای کار باید از خانه‌های خود سفر کنند، اصلا فکر می‌کنند؟»
اما مثل همه‌ی تاریخ چپ، باز هم نتیجه‌ی نهایی یک شکست است. تشکل‌شان را به آتش می‌کشند و جیمی را هم دستگیر، غیابی محاکمه و نهایتا تبعید می‌کنند. اگرچه همه‌ی امید تماما به آن چیزی‌ست که در این پراکسیس/عمل متعهدانه‌ی سیاسی آموخته و اندوخته‌‌اند: «گوش کنید! چیزی که یاد گرفتید برای همیشه در ذهن‌تان است. آن را نمی‌توانند از بین ببرند!» این جمله‌ای‌ست که یکی از آن‌ها به بچه‌هایی می‌گوید که خاکستر سالن را تماشا می‌کند. حتی در سکانس پایانی هم، دختری جوان به جیمی که در محاصره‌ی پلیس روانه‌ی تبعید می‌شود، می‌گوید: «اما، ما به رقصیدن ادامه می‌دهیم».

فیلم کن لوچ، اگرچه روایت تاریخی همه‌ی آرزوهای پاکی‌ست که همواره خاک شده‌اند، اما هم‌زمان روشن‌مان می‌دارد و جرئت‌مان می‌بخشد، تا هنوز و همیشه، در مرز ناممکن‌ها پرسه بزنیم.

  • ۲۹ تیر ۰۳ ، ۰۰:۰۷

این خاربن آن‌قدر ریشه‌دار و مستحکم است که نسل ما هم کاری از پیش نمی‌برد. اما کاش نسل‌های آتی، تجربه‌ی بشری را و مشخصا فدرالیسم ایالات متحده را ببیند، و از آن بیاموزد که چگونه باید از ریشه بنای این استبداد و سرکوبی که قرن‌هاست با منطق دروغین «زبان و هویت ملی» در مغز ما فرو کرده‌اند، فروکوفت. هنوز خیلی چیزها هست که باید از آمریکا یاد بگیریم.

  • ۰۴ فروردين ۰۳ ، ۲۰:۰۰

هر چه جلوتر می‌روم، بیش‌تر به درایت و ذکاوت و شجاعت شخصیت‌هایی که در طول دویست-سیصد سال گذشته، آنارشیست بودند پی می‌برم. کامنت‌های زیر موزیک ویدئو اخیر گروه پاپ بی‌تی‌اس کره، حقیقتا باورنکردنی‌ و ترسناک‌اند. عده‌ی زیادی، دارند این سه چهارنفر را در حد خدا می‌پرستند که میمون‌ها هم در برابرشان سر و وضع معقول‌تری دارند! 

من البته فکر می‌کنم که آدم‌ها حق دارند که ابله باشند و واقعا به این «آزادی بلاهت» باور دارم. اما نمی‌دانم تا کی می‌خواهیم بخندیم و بگوییم «این چیزها سلیقه‌ایه». بعضی‌ اتفاقا از وجود این موجودات عجیب و غریب راضی‌اند، چون با مسخره کردن‌شان می‌توانند ژست «ما اهل هنر فاخریم» بگیرند. و این هم البته احمقانه‌ است، چون موضوع خیلی مهم‌تر از این اداهاست. اصل خطر این است که این‌ها حق رأی دارند! و منظور از حق رأی این نیست که اختیار تعیین سرنوشت خودشان را دارند. منظور از حق رأی این اسن که اختیار تعیین سرنوشت بقیه را هم دارند!

یک کلام: آن‌هایی که هنوز آنارشیسم را بی‌معنی می‌دانند، در خواب عمیقی فرو رفته‌اند. یعنی فکر می‌کنند دولتی که لازم می‌دانندش، قرار است همین‌طور بماند؟ خودشان که لابد کورند و نمی‌بینند؛ اما واقعا کسی نیست که به این ساده‌دلان بیچاره حالی کند که آدم‌های نرمال دارند به سرعت می‌میرند و این موجودات عجیب و غریب هستند که قرار است دولت‌ها را شکل بدهند؟ نه، بحث شکاف بین نسلی و این‌ها نیست. به خدا که این موج پوکی و پوچی، مشابه تاریخی ندارد! چطور می‌شود کسانی که فیلم‌هایی را ترسناک می‌دانند که در آن، زامبی‌ها در خیابان‌ها راه می‌روند؛ الان چطور بر خودشان نمی‌لرزند که زامبی‌ها دارند به پارلمان‌ها آدم می‌فرستند؟! زامبی‌هایی که هیچ ارزشی برایشان معتبر نیست! نه ایدئولوژی‌ای! نه فلسفه‌ای! و نه حتی هدفی! این‌ها همه‌ی ارزش‌ها را له خواهند کرد و همه‌ی دعواها به تمامی بلاموضوع خواهد شد. 

  • ۲۶ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۴۲

نوام چامسکی، در کتاب «در باب آنارشیسم» می‌گوید: من از آنارشیسم چیز بیش‌تری نمی‌فهمم، جز این که هر شکلی از اقتدار و سلطه و سلسله مراتب، باید حقانیت خود را ثابت کند. وگرنه نامشروع است...طبیعی‌ست که دهه‌ی شصت [میلادی] اسم بدی از خود به جا گذاشته باشد: روشنفکران از آن سالها متنفر بودند. این را می‌شد در باشگاه‌های دانشگاهی آن سا‌ل‌ها هم دید: مردم از این ایده که دانشجویان یک باره شروع کرده بودند به سوال پرسیدن و دیگر چیزها را رونویسی نمی‌کردند وحشت کرده بودند. در واقع افرادی مثل آلن بلوم [نویسنده‌ی کتاب بسته شدن ذهن امریکایی] جوری مطلب می‌نوشت که انگار در آن سال‌ها بنیان‌های تمدن در حال فروپاشی بوده است! البته از دیدگاه آنها واقعیت هم همین است و بنیان‌های تمدن واقعاً در حال فروپاشی بود. چرا که بنیان تمدن عبارت از این است که من یک استاد بزرگ هستم و به شما می گویم چه بگویید چه فکری بکنید، شما هم آن را در دفترهایتان می‌نویسید و تکرار می‌کنید. اگر از جایتان بلند بشوید و بگویید «من نمی فهمم چرا باید افلاطون بخوانم به نظرم او مزخرف می‌گوید»، این به معنی ویران کردن بنیان تمدن است! اما شاید این سوال به جایی باشد؛ خیلی از فیلسوفان همین سوال را طرح کرده‌اند. پس چرا نمی‌شود سوال منطقی‌ای باشد؟

این سوال که «تو‌ چرا باید معتبر باشی؟» را هم فقط در آنارشیسم پیدا کردم. به نظرم هرکس باید هرماه اسم ۱۰۰ نفر از شخصیت‌هایی که می‌شناسد را لیست کند. از شاعر تا متفکر تا تحلیل‌گر تا جامعه‌شناس و یا آن اقتصاددان که حواریونش بادش کرده‌اند و یا آن فیلسوف آکادمیک که هیچ‌گاه نامش بدون پیوند «دکتر» نمی‌آید. بعد به ترتیب در مورد هر اسم یک سوال بپرسد: «خودم فهمیدم ایشون آدم حسابیه، یا رسانه و جو عمومی بهم گفت؟» و اگه رسانه و جو عمومی متقاعدش کرده بود، روی اسم خط بکشد. بعد ببینیم چند نفر می‌ماند.

این سوال اولین بار در جلسات زیدآبادی به نام «تاریخ تحلیلی مشروطه» برایم مطرح شد. این که اصلا ما چرا این را جدی می‌گیریم؟ این آقا حقیر که هست، ذلیل هم که است، ادعایش هم که آسمان را سوراخ می‌کند، نظریه‌ای هم که نداده و طرحی نو که درنینداخته، کار پژوهشی جدی‌ای هم که نکرده، ذهنش هم مرتب که نیست، حتی گاهی ابتدا و انتهای نوشته‌اش با هم سازگاری ندارد، در هر موضوع مربوط و نامربوطی هم که قدم می‌گذارد و از «نگاه متفاوت» و «گشودن راه متمایز» هم که سخن می‌گوید، یک «شرف اهل قلم» هم به قبایش بسته‌اند (در حالی که واضح است تجربه‌ی زندان هیچ چیز به صلاحیت کسی نمی‌افزاید) و کانال‌های اصلاح‌طلب هم حتی عطسه‌اش را هم گزارش می‌کنند!

در اخبار خواندم که دختر سلبریتی آمریکایی در اوج موفقیت، خودش را از طبقه‌ی نمی‌دانم چندم، به پایین پرت کرده و مرده. ظاهراً چون فکر می‌کرده در یک جامعه‌ی ظالم زندگی می‌کند و همه خیلی نژادپرست و سکسیست هستند! بیان ساده‌ی این اتفاق چنین است: «یه عده چیزهایی نوشتند، و یه عده دیگه رو چنان در توهم قربانی بودن قرار دادند، که همه‌جا براشون ناامن به نظر رسید. تا جایی که کار به خودکشی هم کشید.» واکنش من به کل این قضیه اما، به معنی دقیق کلمه، یک «لبخند به پهنای صورت» بود. چون ما نتیجه می‌گیریم که: این کار می‌کند. اگر این قدرت مخرب قلم است، از این قدرت باید برای کارهای خیلی بهتری استفاده کرد. برای ناامن کردن تمام این جامعه، برای شارلاتان‌های خودفرهیخته‌پندار، برای نرمالایزکنندگان شر و برای نخبگان دوزاری! کسانی که این‌چنین‌اند، باید رسوا کرد. مخالفت لفظی با این افراد کافی نیست. من متعهدم که به این‌ها پرخاش کنم.

  • ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۰۷:۲۷

خواب دیدم که یک مرد مهیب، که گویا جناب عزراییل بودند، داشت به سمت یک شهر بزرگ می‌رفت. به من گفت: «امشب قراره خیلی‌ها رو با خودم ببرم. نمیخوای جلوم رو بگیری؟» گفتم: «مگه کسی میتونه جلوی تو رو بگیره؟» گفت: «هرکس که نه، ولی تو میتونی.» گفتم: «مگه کسی ازم کمک خواست؟» این جمله را که شنید، خندید و به راهش ادامه داد تا کارش را انجام دهد. :)

من به فلاکت این مردم بی‌تفاوت نیستم. اما آن تفاوتی که در احساسم ایجاد می‌کند، دل سوختن نیست. نه به این خاطر که به قول مامان، یک قلب فلزی دارم. بلکه به این دلیل که می‌دانم چقدر من و چیزهایی که من می‌خواهم را نمی‌خواهند. نوجوانی، دوران خوبی بود، با اینکه به نظر می‌رسید یک برزخ داغ است. چون فکر می‌کردم من جزئی از یک «ما» هستم، که سرکوب‌مان کرده‌اند. قسمت سرکوب‌شدگی‌اش البته «تلخ» بود، اما «ما» بودنش مزه‌ی خوبی داشت. آن دوران خوب البته تمام شد، وقتی که فهمیدم همان «ما» دوست دارد «من» را سرکوب کند. می‌خواستم یک روز، این «ما»، فلاکت را پایان دهد. اما دنیا کارتون نبود‌. من، باید اول از همه، خودم را از دیگران نجات می‌‌دادم، و بعد دنیا را از دیگران. که تا اولی اتفاق نیفتد، دومی فقط یک رویاست.‌ کتاب‌هایی که خوانده بودم، همه بی‌فایده و فیلم‌هایی که دیده بودم، همه وقت‌کشی بودند. چون هیچ‌کدوم به من یاد ندادند که چطور از دیگران خلاص شوم. برعکس، کارکرد همه‌شان این بود که چطور جزئی از آن «ما» باشم. یک جزء خوب. یک جزء همراه. یک جزء فداکار. یک جزء سربه‌راه.

این‌که امروز یک آنارشیستم، این‌که امروز از فدرالیسم و فروپاشی دولت مرکزی حرف می‌زنم و با این که عاشق ایرانم، اهمیتی نمی‌دهم که کدام قسمت ایران جزئی از ایران باقی بماند یا نماند؛ تماما از این همین نقطه شروع می‌شود که نمی‌خواهم سرنوشتم به بقیه‌ی ایرانی‌ها گره بخورد، و دوست دارم بقیه‌ی ایرانی‌ها هم بتوانند سرنوشت‌شان را از بقیه‌ی ایرانی‌ها جدا کنند. کی این‌طور شدم؟ از جنایت بیمارستان شفا. وقتی شدت خشم به من اجازه نمی‌داد که نفس بکشم، بقیه‌ی ایرانی‌ها، داشتند خوش می‌گذراندند و با موشک‌‌های اسرائیلی شوخی می‌کردند و می‌خندیدند. آن موقع هنوز خیلی چیزها نخوانده بودم و خیلی چیزها را نمی‌دانستم. اما این را فهمیدم که سرنوشت من، نباید گره بخورد به تفاله‌ها و زباله‌هایی که وقتی من از شدت خشم، حتی نمی‌توانم نفس بکشم، آن‌ها می‌توانند خوش بگذرانند. آن‌ها اساسا در جایگاهی نیستند، و نباید اجازه داشته باشند با رأی یا بی رأی، در تعیین این‌که زندگی من باید چطور باشد، دخالت کنند. می‌دانستم این اتفاق نخواهد افتاد، اما از همان روز تصمیم گرفتم فقط و فقط از ایده‌هایی دفاع کنم که «آزاد شدن از بند دیگران» را تئوریزه می‌کنند. آنارشیسم برای این نیست که دنیای بهتری بسازیم. برای این است که جوری که خودمان می‌خواهیم، زندگی کنیم، بدون این‌که به دیگران تحمیلش کنیم. این‌جا هم می‌نویسم که یکی از ظلم‌هایی که ملیت به انسان‌ها روا می‌کند، مجبور کردنش به هم‌سرنوشتی با میلیون‌ها انسانی‌ست که از بیشترشان خوشش نمی‌آید. من واقعاً علاقه‌ای ندارم که یک کشور را با این‌ها شریک باشم. 


من از این آشغال‌ها نمی‌ترسم. من از این به خودم می‌لرزم که فکر می‌کردم می‌شود دنیا را نجات داد. یا حداقل کشورم را. که نه تنها یک افسانه بود، بلکه واقعیت کوبنده این بود که این من بودم که داشتم به دست همین مردم نابود می‌شدم. این را کسی زودتر به من نگفته بود. دیر فهمیدم. و ضربدر این نافهمی، هیچ‌وقت از کارنامه‌ام پاک نمی‌شود.

  • ۲۲ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۱۰