کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

کابوس‌های کال

رهسپار شد، بی‌آن‌که بداند به کجا می‌رود.

سلام خوش آمدید

۲۹ مطلب با موضوع «ایده‌ی آنارشیسم» ثبت شده است

امروز که با البرز مسیر تئاترشهر تا انقلاب را قدم می‌زدیم، یاد سال گذشته زنده شد. سیزدهم آذر ۱۴۰۱. با این‌که تاریک شده بود اما خیابان نجات‌اللهی جایی نبود که به بهانه‌ی تاریکی خلوت شود. نه، آن‌جا جایی نبود که هیچ انسان و ماشینی از آن عبور نکنند. شاید مردم عادی هم گمان کرده بودند آن‌جا جایی‌ست که یا شورشی‌ها جمع خواهند شد، یا ضدشورشی‌ها. اما هیچ‌کدام آن‌جا نبودند. هرطرف، فارغ از این‌که چه کاره‌ی ماجرا باشد، از ترس حضور طرف دیگر، آن‌جا حضور نداشت. حال عجیبی می‌سازد فضایی که «ترس» تخلیه‌اش کرده باشد. مخصوصا اگه سوز هوا، تنت را وادار کند تا خودش را بر خودش بپیچد. حتی بعضی از چراغ‌ها هم از ترس سوخته بودند، و تاریکی بیش‌تر از چیزی شده بود که از شبِ مرکز شهر انتظار می‌رفت. عادت تعمیم دادنم، هم‌دست عادت خیالبافی‌ام شد. با خودم گفتم اگر دامنه‌ی این فضای غریب، به کل شهر گسترده می‌شد، دقیقا چه حسی می‌داشتم؟ اگر ترس، همه‌ی آدم‌ها را می‌کشت و من تنها بازمانده می‌بودم، با چراغ‌هایی که هر شب تعداد روشن‌هایشان کمتر می‌شود، در جایی که هیچ‌کس نیست، و هیچ حرفی نیست، و همه‌ی مسئله‌ها دفن شده، به چه چیزی فکر می‌کردم؟ چقدر آماده‌ی آن حد از تنهایی‌ بودم؟ می‌دانستم چقدر می‌تواند هولناک و سرد باشد. شاید از سرما از پا می‌افتادم، اما از تنهایی؟ نه.

وقتی معترضین مثل پنگوئن‌ها به هم چسبیده بودند تا سرمای کمتری سهم هرکس باشد، و با هر شعار-ناسزایشان، دست می‌زدند، با خودم گفتم، من هیچ تیمی ندارم. من برای این‌ها غصه می‌خورم، من برای این‌ها نگرانم، من برای آن‌هایی که در خانه نشستند هم نگرانم، برای همه‌ی آن‌هایی که گزینه‌ای جز عصیان برایشان باقی نمانده نگرانم، اما هیچ‌کدام از دسته‌جات این جامعه، تیم من نیستند. کسی برای من کف نخواهد زد. حتی اگر زمان بگذرد. حتی اگر همه تغییر کنند. حتی اگر فاصله‌های طبقاتی از بین برود. حتی اگه جای مظلوم و ظالم عوض شود. نسخه‌ی تغییریافته‌ی این مردم هم مرا نخواهد پسندید. نه می‌توانم پشت کسی قرار بگیرم و نه کسی می‌تواند پشتم قرار بگیرد. این یک تخیل نبود. همین الان، کل این شهر برای من متروکه‌ست. مدت‌هاست که بوده. هیچ‌کس جز خودم را نمی‌بینم. خلائی‌ست که البته معمولا پر از نویز است و گاهی مثل آن شب، حتی نویزی هم در کار نیست.

نزدیک همان‌جایی که نباید خلوت می‌بود، به پیرزنی کمک کردم بارش را داخل کیسه بگذارد. گفت «خدا خیرت بده جوون.» فکر کرد نشنیدم. دوباره گفت. باز هم چیزی نگفتم. دو-سه بار دیگر هم تشکر کرد و آن‌قدر سکوت تحویل گرفت که سرش را بالا آورد تا مطمئن شود هنوز زنده‌ام. داشتم نمی‌دیدم‌اش. داشتم می‌دیدم که دارم نمی‌بینم‌اش. کمک‌ش کردم، تا فقط از جلوی چشمم دور شود. تا آدمی که نیاز به کمک دارد از جلوی چشمم دور شود. تا هر آدمی دور شود. تا صحنه‌ی خالی روبرویم، خالی‌تر شود. آن‌قدر «هیچ‌کس با من نیست» که دیگر هیچ‌کس اصلا زنده نیست. 

به خوابگاه که برگشتم، همان جلوی در، روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم و همه‌ی بدنم را در خودم مچاله کردم. نورالله که نمی‌دانست چه شده، سعی کرد کمکم کند تا به اتاقم برسم. اما به همه‌ی درخواست‌های مکرر زانوهایم برای برخاستن جواب رد می‌دادم. هنوز هیچ قسمت از وجودم آماده‌ی ادامه‌ی زندگی در زمانی که به نظر می‌رسید خیلی عقب است و اشتباهی شده، را نداشت. مطمئنم وقتی بلند شدم، روحم نشسته باقی ماند، و فقط جسمم ایستاد. می‌دانستم که از این به بعد، یک مرگ‌دیده‌‌ی تنها هستم.

 

  • ۲۰ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۴۵

هندزفری، هابیل علی‌اف، لیوان خالی چای، کتاب «درآمدی بر آنارشیسم»، خدا و سر و صداهای کتاب‌خانه‌ی دانشکده، تنها شاهدان این غروب عمیقأ غم‌بار من‌اند. دوستی کتاب را که دستم دید، به تمسخر پرسید: «آنارشیستی؟!». با بی‌حوصلگی سری تکان دادم تا فقط ردش کنم. پرسید «چی باعث شد جذبش بشی؟» و سوال آشنایی بود. چرا که همه‌ی ایدئولوژی‌ها وعده‌ی بهشت می‌دهند، اما آنارشیسم که به طور خلاصه، «نه»گویی پیوسته و دائمی به بیشتر ایدئولوژی‌هاست، نه تنها هیچ وعده‌ای برای بهشت ندارد، بلکه احتمال هم می‌دهد که همچنان مشکلات زیادی وجود خواهند داشت. به دوستم لبخند محوی زدم و گفتم «مهم‌ نیست». اما کنجکاوی‌‌اش این تصور را ایجاد کرد که شاید آنارشیسم برای من یک جور فشن و مد است. مثل نوجوان‌هایی که متأثر از جوی گذرا، خودشان را دلقک می‌کنند با رنگ‌های مویی که فقط در فوتوشاپ می‌شود یافت.
اما آنارشیسم، یک ترند هیجانی نیست.‌ اتفاقاً آنارشیست شدن خیلی هم راحت و منطقی اتفاق می‌افتد. کافی‌ست بخواهیم خودمان باشیم بدون این‌که اسیر رویا باشیم.‌ و اگر مردم آنارشیست نیستند به این جهت است که یکی از این دو صفت در آن‌ها نیست. یعنی یا نمی‌خواهند خودشان باشند، و یا می‌خواهند خودشان باشند اما اسیر رویا هستند، و چون اسیر رویاها هستند به تفرعن می‌رسند و فرعون کسی‌ست که اولا اسیر رویاهایش است؛ ثانیا قدرتی کسب کرده، و ثالثا برای تحقق رویاهایش دست به قلدری می‌زند. در دنیای مدرن هم، اگر نخواهیم که خودمان باشیم، با دولت زورمندی که نقش پدر را برایمان بازی کند، و به ما دیکته کند که بهتر است چه جور آدمی باشیم، هیچ مشکلی نخواهیم داشت. در حالت دوم هم اگر بخواهیم خودمان باشیم اما اسیر رویاهایمان باشیم، باز هم با دولت زورمند مشکلی نخواهیم داشت، چرا که آن‌وقت می‌توانیم از زورمندی‌اش استفاده کنیم تا رویاهایمان را محقق کند! مثل رویای مرفه بودن همه! مثل رویای شیعه بودن همه! مثل رویای حرف زدن همه به زبان مادری ما!

بنابراین، پاسخ پرسش «آنارشیسم چه جذابیتی برات داشت؟»، این بود که «فرعون بودن جذابیتی برام نداشت». اما من سکوت کردم، لبخند زدم و صدای کمانچه را بلندتر کردم.

  • ۱۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۳۳

گستاخ‌ها به زخم‌زبان‌ها توجه نمی‌کنند، و باقی می‌مانند. ظاهرش منفی‌ست اما از هیکل کسی که به خاطر حساس بودن، جان خودش را از دست داده تندیس نمی‌سازند.‌ تنها کد رفتاری که در آخوندها و یهودی‌ها تحسین‌ می‌کنم، گستاخ بودنشان است. حتی اگر همین امشب تمام آخوندها را در ایران و تمام یهودی‌ها را در اراضی اشغالی، به دریا بریزند، باید این سنت رفتاری‌ را به عنوان الگو حفظ و به آیندگان منتقل کنیم.

  • ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۱۵:۳۲

در جهان اسلام، برای چهارده قرن، افتخار «نترس بودن در برابر ستمگر» در انحصار شیعه بود. حالا شیعه به جایی رسیده که به بچه‌هایی که از باتوم و گلوله و تخت شکنجه و تیرک اعدام نمی‌ترسند، حسادت می‌کند. و حتی از حسادت برخود می‌پیچد!
 
تا وقتی برکه‌ای هست، باید غسل را انجام داد. تا ابد فرصت نیست.‌ در باتلاق نمی‌شود غسل کرد و از جایی به بعد، باتلاق است تا منتهایی که چشم می‌بیند.

  • ۱۱ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۰۲

آنارشیسم، مشعلی شد در دالان زیرزمین بدبویی که در آن اسیر بودم. بالا گرفتمش و نور زردش همه‌ی اطراف را روشن کرد، و خیلی‌ها که صدایشان خوب بود، معلوم شد که چه زشت و بدمنظرند. بعضی‌ها داشتند مدفوع خودشان را می‌خوردند، بعضی‌ها که حتی کلا مرده بودند. صحنه‌های حال‌به‌هم‌زنی دیده می‌شد. اما عبور کردن از میان‌شان را راحت‌تر کرد.

  • ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۱۷

هرکس باید هرساله اسم ۱۰۰ نفر از شخصیت‌هایی که می‌شناسد را لیست کند. از هنرمند تا متفکر تا تحلیل‌گر تا اساتید برتر تا حتی کارشناس اقتصادی. و بعد به ترتیب از بالا در مورد هر اسم یک سوال بپرسد: «خودم فهمیدم ایشون آدم حسابیه، یا رسانه و جو عمومی بهم گفت؟» و اگه رسانه و جو عمومی متقاعدش کرده بود، روی اسم خط بکشد. بعد ببینیم چند نفر می‌ماند.

  • ۲۵ بهمن ۰۲ ، ۱۵:۲۲

در عرض یک هفته، جو روگن را وادار کردند که دو بار عذرخواهی کند! در توجیه می‌گویند «مجبور» است. چون کمپانی اسپاتیفای می‌خواهد. برای آرام شدن اوضاع لابد. اما دروغ می‌گویند. دلیل این نیست. دلیل، فقط فقدان ایمان است. اما ایمان نه در آن معنای لوسی که روشنفکران دینی می‌سازند. بلکه در معنای بدوی آن. کاربرد خدای یگانه، این بود که بقیه، اساسا هیچ خری نباشند. اما وقتی خدایی در کار نیست، هر خری، موجود مهمی می‌شود که باید در جلب رضایتش کوشید.
خیر قربان. مومن، فقط از خداوند عذرخواهی می‌کند.

  • ۲۲ بهمن ۰۲ ، ۱۰:۴۹

امروز، مردی را دیدم که هنگام عبور از خیابان تصادف کرد. البته واقعا خوش‌شانس بود که خیلی بدتر به زمین نخورد، اما همان‌قدر کافی بود تا تمام صورتش غرقه در خون شود. و من تا دیدم، گفتم حیف. من که سنگ و سردم، ترحمی ندارم و دلم هم برایش نسوخت؛ اما خیلی حیفم آمد که این‌قدر بی‌دلیل صورتش پاره شد. آخر اگر قرار است صورت‌مان پاره شود، باید یکی این کار را بکند که می‌خواهد ما را شکنجه کند، نه کسی که قصد بدی نداشته و فقط در رانندگی ناتوان بوده. اگر قرار است استخوان‌مان خرد شود، بهتر است که کسی با لوله‌ی فلزی زده باشد تا توبه‌ی سیاسی کنیم یا به کار ناکرده اعتراف کنیم، نه به خاطر این‌که سوار موتور به جایی زده باشیم! آن بدن‌های سالم، برای زندگی‌های آرام لازم‌اند. اما ما خون‌ها و دردها و زخم‌هایمان را، برای دشمنی با کسانی که ما را گروگان گرفته‌اند، لازم داریم. حالا واقعا می‌ترسم که ماشین‌ها به من بزنند، بابت فشار خون سکته کنم و یا حتی با سرطان پروستات بمیرم.
 

  • ۲۳ دی ۰۲ ، ۱۹:۴۰

به ما گفتند نهج‌البلاغه بخوانید. بعد از قرآن، باید به نهج‌البلاغه مسلط شد. حتی برای از بر کردنش جایزه می‌دادند. ولی ما از بر نکردیم، ما دنبال جایزه نبودیم، ما کنجکاو بودیم. و خواندیم. وقتی سوالات مسابقات‌شان را می‌دیدم، می‌خندیدم. خودشان هم نمی‌دانستند چه سوالاتی باید پرسید!

تقریباً همه‌ی نامه‌های امیرالمومنین به معاویه را می‌شود در یک سوال فشرده کرد. هرچه فرموده‌اند، برای این بوده که پرچم این سوال برافراشته شود: «تو اصلا کی هستی؟». نسبتی که با پیامبر نداری، برگزیده هم که نیستی، باتقواتر از بقیه هم نیستی، کار خاصی هم که نکرده‌ای، در همه‌چیز سبقت‌گرفته از تو بسیارند، در هیچ‌چیز خاص نیستی، شاید فقط در فریب افکار عمومی. پس بر چه مبنایی تو باید امیر باشی؟ روی چه حسابی باید معتبر باشی؟ مسئله، فقط جانشینی پیامبر نبود، مسئله حتی فقط هدایت مسلمین نبود، مسئله این بود که چرا باید ناگهان یک نفر به ما تحمیل شود؟

جسارت شیعه در طول تاریخ این بود که از هر که در بالاست بپرسد «برای چه آن بالایی؟»، و از هر که بزرگش کرده‌اند بپرسد «تو برای چه بزرگ شده‌ای؟». البته در قرون بعد، به صورت احتمالا سازمان‌یافته این «جسارت» را خشکاندند، و آن را با «جنون» جایگزین کردند. گفتند جسارت شیعه، یعنی تهور! یعنی انجام کارهایی که عقلا نمی‌کنند! و متاسفانه شیعه‌ای که جرئت داشت به همه بگوید «خرت به چند؟» تبدیل شد به شیعه‌ای که به خریت می‌بالید!

آن جسارت اجتماعی از بین رفت، و گرنه امروز هم از ولی فقیه پرسیده می‌شد «تو اصلا کی هستی؟»، به فلان سرداری که بی‌دلیل بادش کرده‌اند گفته می‌شد «تو سگ که باشی؟» به این سلبریتی‌ای که مرجع شده گفته می‌شد «تو چرا باید مهم باشی؟» به آن تحلیل‌گری که کنتور نمی‌اندازند چقدر مهمل بگوید، گفته می‌شد «چرا باید تو را جدی گرفت؟» و اصلا چرا همه شماها در جایگاهی هستید که هستید؟ مگر که هستید؟

  • ۲۲ دی ۰۲ ، ۱۳:۰۲