بدون عنوان
سلام مامان.
مامان من تا صبح خوابم نمیبره. دروغ گفتم که شبها ساعت یازده میخوابم. صبح خواب دیدم زخمی شدید. ولی اصلا درد نداشتید انگار. چهرهتون آروم بود. مثل وقتهایی که دستتون رو میبریدید و تا وقتی که خون ریخته شده رو نمیدیدید، متوجه نمیشدید که دستتون بریده شده. شاید هم متوجه میشدید، ولی بی توجهی میکردید. نمیدونم. اما همین چیزها هم باعث میشد که وقتی سوپرهیروهای همهی پسرها، قهرمانان کمپانی مارول بود، سوپرهیروی من شما باشید. اگرچه دیره اما بالاخره بعد از این همه آسیب، من هم دارم یاد میگیرم که حتی توی خون خودم شنا کنم.
مامان من همهاش یک جوری ام. یادم نیست آخرین بار کی خوشحال شدم. یادم نیست آخرین بار کی طبق برنامه پیش رفتم. کی مثل آدم درس خوندم. کی درست کارم رو انجام دادم. کی به خودم افتخار کردم. مامان من دارم از اضطراب به خودم میپیچم. هربار که از اون سر دنیا زنگ میزنید، دروغ میگم دانشگاهام. دروغ میگم سر کارم. دروغ میگم پول دارم. دروغ میگم غذام سرجاشه. خوابم سرجاشه. امروز گفتم بهتون دیگه. نه، هیچی سر جاش نیست مامان. هیچی سر جاش نیست و من نشستم وسط همه چیز و نمیدونم چیکار کنم.
نگرانی رو توی صداتون حس میکنم مامان. تمام امیدهایی که درمورد خودم بهتون میدم دروغه. عجیبه اما من خودم هم نگران خودمام. ولی نگرانی شما اذیتم میکنه. ترجیح میدم فکر کنید همه چیز خوبه، چون اگر بدونی غیر از اینه هم، کاری از دستتون برنمیاد. و من نمیخوام فکر کنید که کاری از دستتون برنمیاد. نمیخوام بدونید که میدونم. اشکالی نداره، سوپرهیرو های واقعی پیر میشن. بی حوصله میشن. بزرگ شدم من مامان. میدونم آدمهایی که میتونند همه کار بکنند چرا و پرت های فیلمهای سینماییاند.
مامان توی چی از من دیدید که گفتید از پس همه چی برمیام؟ من چی توی خودم دیدم که این نقش رو به عهده گرفتم؟ نمیدونم. ولی میدونم که جلوی شما دیگه نمیخوام وا بدم. دوست ندارم اگه قراره دستاوردی باشه، پشت صحنهاش رو هم نشونتون بدم. دیدن تمام داستان اصلا جالب نیست مامان.
من نمیتونم برگردم پیش شما مامان. این همه سال، پنج سال تمام، خودم رو کشتم که حالا برگردم خونه؟ نمیتونم. میخوام دور باشم و شما و بابا رو دوست داشته باشم. میخوام دور باشم و خودم با بیاحتیاطی های خودم تصمیم بگیرم. میخوام دور باشم و درمورد خودم دروغ بگم. میخوام دستاورد ها رو ببینید نه پشت صحنه رو. ولی مامان، کمکام کنید؛ شما اصلا یادتون میاد آخرین دستاورد من چی بوده؟
مامان من خودم هم مسلط به شرایطی که داخلاشم، نیستم. به خاطر همین دقیقا نمیتونم بگم حالم چهجوریه. فقط میدونم خوب نیستم. نمیدونم، بعضی روزا انگار بهترم. وقتی کنترلی روی شرایط نداری اوضاع خوب پیش نمیره. چه کنترلی داشته باشم وقتی نصف روز رو با دارو سرپا ایستادم و نصف روز روی تخت به خودم میپیچم؟
امروز رفتم پارک شهر مامان. تنها جایی که همیشه تنها رفتم و خاطرات خاصی نیست که بخواد من رو ببلعه. اما زدم زیر گریه. ایستادم یک گوشه و با حوصله گریه کردم. چقدر منتظرش بودم. چند هفته براش زور زده بودم و دریغ از یک قطره اشک. فقط بغض ها میزاییدنذ و سنگین میشدند. دریغ از شکستن. مقدار زیادی گریه کردم. حتی وقتی راه افتادم، پشت عینک و ماسک در حال گریه بودم. راه میرفتم و مردم رو کنار میزدم و با خوشحالی گریه میکردم و شونه هام میلرزیدند. بعد که رسیدم خونه، ماسکام رو چلوندم و وسط اتاق دراز کشیدم. همه چی واقعا بهتر بود. کمی بهتر.
امشب هم خوابم نمیبره مامان. فقط زیادی ناامید و مضطربم. از ناامیدی بدم نمیاد، از اضطراب چرا. دوست ندارم من رو ببینید. دوست ندارم شماها رو ببینم. دوست ندارم اینجا رو ببینید. ترجیح میدم یک داستان تخیلی بسازم و به قول نگین خلاقیت تحویلتون بدم. ترجیح میدم بعد از تماس با نت مزخرف، اونی که خواباش نمیبره من باشم. فکر کنم برای بیدار موندن زیادی خسته باشید مامان
راستی امروز سیگار کشیدم. میدونم از این چیزها بدتون نمیاد بلکه متنفرید . حالتون به هم میخوره. متاسفم. من خیلی دوستاش دارم. شما رو هم همینطور.
- ۰۴/۰۷/۱۳